«قدیسِ غزلزار»
شادباش میگویم:
هشتادمین زادروزت را.
قدیس
بارُن، عالیجناب
عالیجنابِ ناب
«ترانهخانه» رو
با «زهی»ها، دریاب!
تنهایی یکسره
در قابِ پنجره
اینجا همه بییار
همه از هم بیزار
شبیخونِ «تاتار»
پُشتهیی از «نوار»
کشتههای بینام
سفرههای بیشام
با این مردمانِ ناکوک
خوبه که نیستی در «فیسبوک»!
چه زیباست که فن نداری!
شادا «بادبزن» نداری!
تو همبهشتِ «جان لنون»
امّا مارک چپمن نداری!
«مارک دیوید چپمن» نداری!
-Champan, ABCDE... FU
... ای سردار بالدار
قدیس غزلزار...
-Varoujan: ABCDEFGH
I Love You
واروژان جان، «همدلان» و «همترانه»های من،
در راهِ دشوار. از این قرار:
عاشقانه
بوی خوب گندم
هفتهی خاکستری
گلابدان قدیمی
حرف
دهکدهی کوچک من
چهارشنبهی آخر
یک نفس عطر تو بس
آخرین جفت زمین
شام آخر (ترانه)
شام آخر (موسیقی متن فیلم شام آخر کار شهیار قنبری)
و تنظیمکنندهی این ترانههای من:
بابک افشار (ملودی):
قصهی دو ماهی. قصهی بره و گرگ. اسب چوبی. یادم باشه، یادت باشه. کوچهها.
پرویز اتابکی (ملودی):
ستاره آی ستاره. بیزار. تو را باور ندارم. بمان برای من بمان. جمجمک برگ خزون. دیگه نمیگم دوستت دارم.
ویلیام خنو (ملودی):
همیشه غایب.
باری، هشتاد سال از حادثهی تاریخیِ واروژان جان میگذرد و هنوز بیجانشین، بر قله نشسته است و کلیددارِ معبدِ ترانه است. در خانه امّا، هنوز همچنان، کسی برای «ترانهی نوین» تره هم خُرد نمیکند. که لابد کارهای واجبتری داریم. حتا به هنگامی که «جایزهی نوبل در ادبیات» به شاعر - ترانهنویس و آوازخوانی به نام «باب دیلن» میرسد، امّا روشنفکر و آرتیست ایرانی، هنوز ارزش و اهمیتِ ترانهی درست را نمیشناسد. نه پژوهشی. نه تاریخ و کارنامهیی. نه زندگینامهیی. از بزرگی چون «واروژان» فقط به اندازهی یک «ورقهی امتحانی» میدانیم!
مرد همیشه تنها، یک نابغهی خانگی که ترانهی ما را به جهان وصل کرد. کسی که از میز صبحانه در هتل هیلتون تا میز شامِ «کوچینی» با بلاک کتز و فرهاد، همیشه بیوقفه، هنرمند بود.
راست و درست بود. قلابی نبود. وسطِ سیرک پهلوانپنبهییهای قلابی، خودِ خودِ ترانهی نوین بود.
حسرت بزرگِ من این است که چرا با او، بیشتر کار نکردم! چرا فقط چند ترانه؟ و یک موسیقی فیلم؟ چرا یک دریا ننوشتم. یک دریا، ننوشتیم؟! چرا به او گوش نسپردم، وقتی که میگفت:
-خودت چرا نمیخوانی؟ بخوان. ترانه بخوان!
کاش با هم چند آلبوم مینوشتیم و میساختیم و میخواندیم.
کاش در کنار آن ترانهها، یک گروه برپا میکردیم. میساختیم و میخواندیم و صحنه به صحنه و شهر به شهر را، از ترانههای تر و تازه، خوشرنگتر و خوشبوتر میکردیم. کاش... کاش... و یک دریا، پر از این «کاش»ها...!
آری... واروژان جان، تنها دوست من بود. کسی که دلتنگیهایم را میشناخت. میشد درد بلندِ دوست داشتن را با او قسمت کرد. میشد با او به آرامشِ کامل رسید. میشد بیدغدغه خندید. میشد در برابرش نشست و گریست. میشد، بیمضایقه بود. میشد بیتعارف بود.
واروژان بازی نمیکرد. زندگی میکرد. و در سکوت خانهی خیابان محسنی میدان بیست و پنج شهریور - خیابان عمو مجید محسنی (دوست و همکار پدرم) صدای دستآموزِ سازها را برای همیشه، صاحب میشد. باورم نمیشود که از او، فقط چند دقیقه صدا داریم. نه گفتوگویی. نه تصویری در حال ساز زدن و حرف زدن و کار کردن... سرزمین بیآرشیو، آدمهای بیحافظه، بزرگ میکند! زندگی باشکوهاش را، بیوقفه جشن بگیریم و کودکانمان را با «عالیجناب ناب» آشنا کنیم.
آهای واروژان جان
همه چشم، گوش، دهان!
آهای پیامآور...
اینچ بِسِس، اینچ خبر؟
شهیار قنبری
دهم دسامبر 2016