صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 45

موضوع: داستان کوتاه (اپدیت دائمی)

  1. #11
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    داشتیم قدم می زدیم
    یهو بی مقدمه پرسید:
    +ایمان!! اولین بار کی فهمیدی منو دوست داری؟
    با لحنی جدی گفتم:
    -حالا کی گفته من دوست دارم؟
    +لوس نشو دیگه بگو...
    -دوست ندارم خب!!
    اخماشو کرد تو هم
    +مسخره بازی درنیار دیگه
    -من الان در جدی ترین حالت ممکنم!!
    از حرکت ایستاد
    برگشت سمتم
    با اون چشمای درشت و مژه های بلندش زل زد به من
    انگار خشکش زده بود
    منم از فرصت استفاده کردم و غرق چشمای شب مانندش شدم
    گفت:
    +یعنی چی؟
    -ببین من دوست ندارم؛ عاشقتم ؛دیوونتم؛ میمیرم برات
    خندید هم لباش هم چشماش
    .
    ۰
    ۰
    ۰
    اون روز نحسم باهم قرار داشتیم
    شلوغ شد یهو خیابون
    جمعیتو زدم کنار
    دیدمش
    وقتی رسیدم بالاسرش دستاش یخ کرده بود
    کف خیابو گلگون شده بود
    راننده میزد تو سر خودش
    آمبولانس اومد
    ولی دیگه دیر شده بود
    تو رفته بودی...

    #رویا_موسوی

  2. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن.
    فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید:

    کرم ضد سیمان دارین؟

    فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
    کرم ضد سیمان؟
    بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم.
    حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟
    اما گفته باشم خارجیش گرونه ها...

    مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت:
    از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم.
    اگه خارجیش بهتره، خارجی بده...

    لبخند روی لبهای فروشنده یخ زد....

    چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود مغرور است.
    چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند.

  4. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #13
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    ������روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
    خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
    آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
    خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
    همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .

  6. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #14
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    قرارمون ساعت ۵ بود اما ۵ونیم شده بود و تو هنوز نیومده بودی زیر سایبون یه کافه پناه گرفته بودم
    آخه بی هوا بارون شدیدی گرفته بود...
    داشتم نگران میشدم که دیدمت که داری از دور میای...
    وقتی بهم رسیدی انقدر خیس شده بودی که انگار همون موقع از زیر دوش اومده بودی بیرون!!
    میترسیدم سرما بخوری ؛گفتم بیا بریم تو این کافه گرم شی که
    گفتی یه لحظه صبر کن بعد از زیر کتت یه چتر درآوردی ازون رنگی رنگیا که من خیلی دوست داشتم...
    با تعجب گفتم تو که چتر داشتی !!!
    گفتی آره سر راه دیدمش دیدم ازوناییه که تو دوست داری برات خریدم...
    گفتم خب استفاده میکردی خیس نشی!!
    گفتی اخه دلم میخواست اولین بار دو تایی بریم زیرش...
    قول بده هر وقت باهمیم ازش استفاده کنی...باشه؟؟!
    از هر جملت عشق میبارید و من بیشتر عاشق چشمای مشکیت میشدم...
    قبل از اینکه قول بدم، شال گردنی که برات بافته بودمو از کیفم درآوردم گفتم مال توئه خودم بافتم!
    گفتی پس بوی عشق میده ،بوی دستات...
    وقتی خواستی ازم بگیریش دستمو کشیدم عقب گفتم تو هم باید قول بدی فقط وقتی ازش استفاده کنی که من باشمو بندازم گردنت...
    قول دادی ...
    قول دادم...!
    اون آخرین پاییز بود...
    حالا سه تا پاییز از اون روزا میگذره و تو نیستی..
    هر وقت که بارون میگیره چترو بر میدارمو میرم زیر بارون اما بازش نمیکنم چترو بغلش میکنم انقدر زیر بارون راه میرم تا مثل اون روز تو خیس بشم...
    آخه قول داده بودم...
    تو چی؟
    سر قولت با شال گردن هستی؟؟؟

    #رویا_موسوی

  8. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    ������ عشق به میهن
    میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد مار بدورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت به سوی شهر خویش باز گشت مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد اما همه چیز برایش غریبه و نا آشنا بود چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید زنی کامل در آب دیده می شد از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید . میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت . چند سال گذشت در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش .

    آن شب در زیر نور مهتاب مهرداد به دخترش میترادات گفت ای عزیزتر از جان می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی . رایزاننم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند آیا قبول می کنی همسر او شوی ؟ دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را بیاد آورد .
    در دل گفت آه ای پدر ، آه ای پدر من این مار را قبلا در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت .

    سرش را پایین انداخت و گفت پدر هر چه شما تصمیم بگیرید همان می کنم پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم .
    میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرام ش می کرد همچون آرامش آغوش پدر ، و آرام گریست .
    سالها گذشت میترادات که به ایران باز گشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود بر لب همان جوی آب نشست خود را در آن دید اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت .

  10. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    کلــوچه

    زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
    در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
    وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
    در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
    هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
    وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
    مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!…
    زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
    وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .
    تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش در نیاورده بود.

  12. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #17
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
    چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
    دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
    روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
    می چیند و بو میکند.
    گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
    آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
    عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
    روزی عطاری از او
    می پرسد:
    "دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
    دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
    "گل بو مادران"

    (هوشنگ مرادی کرمانی)

  14. 3 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #18
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    پرواز شاهین


    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
    یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
    روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …
    پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
    صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
    پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
    درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
    پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
    کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

  16. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #19
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    💎اگر در عربستان بدنیا می امدید
    قطعا مسلمان میشدید،
    اگر در اروپا بدنیا می امدید
    احتمال زیاد مسیحی
    اگر شما در اسراییل بدنیا می آمدید
    به احتمال زیاد یهودی میشدید،
    و اگر در ژاپن بدنیا می امدید
    شینتو میشدید،

    دین پدیده ایست که جغرافیا
    برای شما تعیین میکند.
    پس تعصب برای چیست...

    آنچه مهم است
    اخلاق و انسانیت است
    که به جغرافیای زمان ومکان
    محدود نیست
    آدم هایی که روح بزرگی دارند،
    شعوربیشتری دارند وقلب مهربانتری.

  18. 3 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #20
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    ������ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍﻯ ﺑِﻤُﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ !
    ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑه ﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ :
    ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
    ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ ؟
    ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ! ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ...
    ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ :
    ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ سلامت ﺑﺮﻭ ! ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ !
    ������ عبید زاکانی

  20. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 9 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 9 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •