صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 45

موضوع: داستان کوتاه (اپدیت دائمی)

  1. #1
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074

    داستان کوتاه (اپدیت دائمی)

    این تایپیک به صورت دائمی بروز خواهد شد و داستان های زیبایی به اشتراک گزاشته خواهد شد

    لطفا تشکر یادتون نره❤😊

  2. 4 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #2
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
    خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
    تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

  4. 5 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #3
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    ������داستانی بسیار زیبا



    مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
    عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
    هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
    زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
    ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
    بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
    روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
    پس این نصیب توست ...

    صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
    صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .!

  6. 3 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #4
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    « با سوادان بیشتر در معرض لگدخرند!! »

    گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
    با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.

  8. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #5
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    گویند روزی ناصر الدین شاه تمام ادیبان را جمع کرد و پرسید حافظ در غزلی گفته است:

    ������بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
    و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

    ❇اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا ناله‌های زار داشته ؟؟!

    اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامه‌ای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
    نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا که روح حروف و کلمات است میکند و در میابد که:
    عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد؛لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند که:
    خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
    یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت
    در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن
    بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
    فـکـر بــسـیـاری نـمـودم، لـیـک مـعلـومـم نـشـد
    چونکه شعرش در بُطون اسرار بس بسیار داشت
    نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
    تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
    بلبلی برگِ گلی شد ۳۵۶
    با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
    برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
    چونکه در وقت شهادت سبزی رخسار داشت
    رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
    چـونـکه در وقـت شهـادت چهـره ای گلنار داشت
    بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
    دائما آه و فغان و ناله‌ی بسیار داشت

  10. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #6
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    ‍ ������ «زیباییِ انسانی»، عنصری مقاومت ناپذیر ������

    با آنکه عشق در ایرانِ پیش از اسلام بُعد و حدّت عشقِ عرفانیِ بعد از اسلام را دارا نیست، در عوض بُردِ واقع بینانه دارد، درخت زندگی است که زیبایی و جوانی و برازندگی، سه شاخه‌های آن بودند.
    نکته‌ی قابل توجّه آنکه نیروی زیبایی، مدارجِ طبقاتیِ عصر ساسانی را در هم می‌شکند. یک نمونه:
    بهرام گور، پادشاهی است مردمی و خوش گذران، هم چنین عادت دارد که ناشناس به کشور گردی بپردازد و با مردم بیامیزد.
    روزی در یکی از شکار گردیهایش به باغ دهقانی به نام برزین گذارَش می‌افتد که سه دختر دارد:
    به رخ چون بهار و به بالا بلند
    به ابرو کمان و به گیسو کمند
    و آنان نیز از هنر و دلارایی بهره دارند:
    یکی پایکوب و دگر چنگ زن
    سه دیگر خوش آواز و بربط شکن

    بهرام داوطلب گرفتنِ هر سه می‌شود. از این عجیب‌تر موضوع قباد است. وی از جانب سرانِ کشور از پادشاهی خلع می‌گردد. پنهانی به جانب سرزمین هیتال می‌رود تا از فرمانروای آنان کمک بگیرد و به سلطنت باز گردد. بر سر راه به یک خانواده‌ی دهقان برخورد می‌کند که دختر زیبایی دارند:
    یکی دختری داشت دهقان چون ماه
    ز مشک سیه بر سرش بر کلاه

    قباد دلبسته‌ی او می‌شود، او را می‌گیرد. یک هفته با او می‌ماند و آنگاه عازم سرزمین هیتالیان می‌شود. پس از نُه ماه پسری از این زن به دنیا می‌آید که جانشینِ قباد خواهد بود و آن خسرو انوشیروان است. انوشیروان که در داستان معروف «کفش‌گر» اجازه نمی‌دهد که فرزند آن مرد کاسب، «فرهنگ» بیاموزد و به مرتبه‌ی دبیران ارتقاء یابد، آیا فراموش کرده است که خود از مادری دهقان‌زاده به دنیا آمده و بر اریکه‌ی سلطنت نشسته؟
    پس لابد باید گفت که در این جا پای عنصرِ مقاومت ناپذیری در میان بوده و آن زیباییِ انسانی است.
    زیبایی، قانونِ بسیار نافذِ بستگیِ طبقاتی را در هم شکسته است.

    #مرزهای_ناپیدا

  12. 2 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #7
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    ده سالی میشه که گذشته‌.‌..
    تارهای سفید لا به لا ی موهام خودنمایی میکنن
    همچنین خط ها رو پیشونیم...
    حتما به تو هم موهای جوگندمی خیلی میاد و با خط های پیشونیت جذاب تر شدی!!
    تو این روزا
    ممکنه تلویزیون سریالی رو پخش کنه که اسم شخصیت اول داستان اسم من باشه...
    شاید منو به یادت بیاری شایدم دیگه منو یادت نیست...
    اما من
    اگه اسم تو روی شخصیت درجه چندم فیلم باشه با هربار تکرار اسمش دلم میلرزه...
    ممکنه یکی از همکارات سخت شبیه من باشه...
    شاید تو هر روز صبح با مکث از کنارش رد بشی شایدم با بی تفاوتی تمام...
    اما من اگه یکی از همکارام رنگ چشماش شبیه تو باشه یا مثل تو لبخند بزنه بی شک باهاش مهربون تر از بقیم ...هرچی نباشه ردی از تو رو داره ..‌!
    ممکنه یک روز که توی تاکسی نشستی رادیو آوا موزیکی که من دیوانه وار دوست داشتم رو پخش کنه...
    شاید از ذهنت عبور کنم،شایدم اون موزیک اصلا برات آشنا نباشه...
    و این منم که موزیک موردعلاقت شده موسیقی متن زندگیم...!
    تا الآن لابد ازدواج کردی...
    ممکنه یک شب که جلوی تلویزیون لَم دادی همسرت برات یک برش کیک شکلاتی با چای بیاره که خوردنی موردعلاقه ی من بود.‌‌..
    شاید وقتی میخوای اولین تیکه رو بذاری دهنت برای ثانیه ای تصویر من از جلوی چشمات عبور کنه ،شایدم تمام حواست به صحنه ی اکشن فیلم باشه...
    اما من اغلب عصرها بستنی شاتوتی می خورم یادمه خیلی دوست داشتی..‌.
    اگر همینقدر که گفتم بی تفاوت باشی عجیب نیست جانم...
    چون همان سالها هم
    این من بودم که مشتاق گرمی دستانت بودم
    نه تو...
    توی تموم این سال ها نداشتمت اما
    ثانیه به ثانیه ی تو رو از بَرَم
    یادت اینجاست هنوز....


    #رویا_موسوی

  14. 3 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #8
    فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    نوشته ها
    7,533
    تشکر
    817
    تشکر شده : 5,747
    عالی




  16. 4 کاربر مقابل از Hosein333 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #9
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hosein333 نمایش پست ها
    عالی
    نظر لطفت عزیز دل������

  18. 4 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #10
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,074
    خانه ی اجاره ای

    خانه زندگی ات که اجاره ای باشد دائم به کودک ات غر میزنی که دیوار را خط خطی نکن ، میخ نکوب ، حواس ات به در و پنجره ی خانه باشد ، کودک هم بدون اینکه منظور شما رو بفهمد به کارهای خودش ادامه میدهد
    ولی الان که بعد از چند سال با گرفتن وام و قرض و فروش طلا و ماشین یه خانه نقلی خریده ام هر روز که به خانه برمیگردم اول از همه از دور و با نگاه به دیوارهای خانه بوسه میزنم
    راستی اگر قبل از خانه خریدن مستأجر نبودم شاید اینقدر قدر دان خانه دار شدن نمی‌شدم
    ولی جالب اینجا که باز هم به فرزندم همان جملات قبل را میگویم
    میخ نکوب ، روی دیوار نقاشی نکش ، در را آرام بلند
    چقدر جالب است قبلا از ترس صاحبخانه بود الان از دوستی مال و دنیا
    رفتار همان رفتار است ولی نیت همان نیست که نیست

    #رضا_حیدری

  20. 4 کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •