نوشته اصلی توسط
tandis_m
شعري از عصباني ترين شاعر دنيا:
تو غلط ميكني اين گونه دل از ما ببري
سر خود آينه را غرق تماشا ببري
مرده شور من عاشق كه تو را ميخواهم
گور باباي دلي را كه به اغوا ببري
چه كسي داد اجازه كه كني مجنونم ؟
به چه حقي مثلا شهرت ليلا ببري
به من اصلا چه كه مهتابي و موي تو بلند
چه كسي گفته مرا تا شب يلدا ببري
بخورد توي سرم پيك سلامت بادت !
آه از دست شرابي كه تو بالا ببري
كبك كوهي خرامان، سر جايت بتمرگ
هي نخواه اينهمه صياد به صحرا ببري
آخرين بار تو باشد كه ميايي در خواب
بعد از اين پلك نبندم كه به رويا ببري!
لعنتي ، عمر مگر از سر راه آوردم؟
كه همه وعده ي امروز به فردا ببري؟
اين غزل مال تو ، بردارو از اينجا گم شو
به درك با خودت آن را نبري يا ببري
هيچي نگيد اعصابش خورده!!!