آورده اند که روزی شیخ با مریدان ؛ از گذری عبور کردندی که چشم شیخ به سوراخی افتاد و بنای گریستن را گذاشت ... مریدان جملگی ندا برآوردندی که یا شیخ تو را چه میشود و سر این سوراخ چیست ؟!!!
شیخ اشک ریزان سر از گریبان بیرون آورد و گفت :به یاد مرحوم پدرم شیخ الشیوخ پترس کبیر افتادم !!!
مریدان همه ازتعجب جملگی خشتک دریدند که این چه رازیست ؟!
شیخ گفت :مادربزرگم سالها باردار نمیشد و سراین کار نمیدانست تا اینکه شیخ روشن ضمیری به او گفت :در بطن تو شیخی وجوددارد که همیشه دست به سوراخ دارد و از نشت آب جلوگیری میکند!!!