ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻢ : ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ !
ﻣﯿﮕﻪ : ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﯿﮕﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﺫﻟﯿﻞ ﻣﺮﺩﻩ ، ﺍﻟﻬﯽ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﻻﻝ ﺷﻪ ،
ﺑﻤﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺖ
ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ » ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ « :-|
ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻢ : ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ !
ﻣﯿﮕﻪ : ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﯿﮕﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﺫﻟﯿﻞ ﻣﺮﺩﻩ ، ﺍﻟﻬﯽ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﻻﻝ ﺷﻪ ،
ﺑﻤﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺖ
ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ » ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ « :-|
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
این یکی از بلندترین متنهای فیسبوک و کلا نت بود که از اینکه تا تهش خوندم پشیمون نشدم
پیشنهاد میکنم 5 دقیقه وقت بزارین
چرا شیمی خواندی؟
کلاس دوم دبیرستان داشتم رفوزه می شدم. خرداد سه تا تجدیدی آوردم، جبر،فیزیک و شیمی. از فیزیک چیزهای خیلی کمی می فهمیدم. از جبر کمتر و از شیمی، هیچ هیچ هیچ.
پدر و مادرم هر دو دبیر آموزش و پرورش بودند. پدرم از دبیرهای قدیمی بود و نصف آموزش و پرورش اصفهان را می شناخت. وقتی فهمید من سه تا تجدید آورده ام باورش نشد، به خصوص که همیشه فکر می کرد من ظرفیت و توان شاگرد اول شدن را دارم. اصلا توی ذهنش یک شاگرد اول بالقوه بودم. تا وقتی زنده بود همین فکر را می کرد. همیشه می گفت: « تو اگر بخواهی معدلت بیست می شه.» و بعد ها از این که من تاپایان دوره ی تحصیلم معدل بیست نخواستم، متعجب بود. از یک جایی به این مساله پز هم می داد و می گفت: «پسرم اگه بخواد می تونه معدل بیست بیاره، خودش نمی خواد.» از این حرفش جلوی بقیه خجالت می کشیدم و می گفتم: « نه، نمی تونم. » پدرم می خندید و می گفت: « نمی خوای.»
پدرم گفت: « سه تا دبیری که تجدیدت کردن دوست هام هستن. به هر سه تاشون زنگ می زنم. تو اعتراض بنویس من هم زنگ می زنم. مگه می شه بعد یه عمر کار توی آموزش و پرورش پسر من تجدید بیاره؟» خواهش کردم زنگ نزند ولی پدرم گفت: « دوست مال همین روزهاس دیگه. اگه بعد از سی سال این قدر تو آموزش و پرورش تیغم نبره که باید برم بمیرم.» و به هر سه دبیر زنگ زد. هیچ کدام شان درخواست پدرم را قبول نکردند. معلوم شد خیلی هم با پدرم دوست نبودند یا آن قدر که فکر می کرد، دوست نبودند.
پدرم گفت: « راست می گن. چون نتیجه ها اعلام شده ، دیگه نمی شه نتیجه رو عوض کرد.» و من هیچوقت نفهمیدم آن ها واقعا این حرف را زده بودند، یا پدرم این را از قول آن ها گفت تا کمی فشار این که به سه نفر رو انداخت و هیچ کدام درخواستش را قبول نکردند ، کم کند.
به خصوص که یک بار گفت: « مرده شور همه شون رو ببرن، من چقدر به بچه های این و اون کمک کردم، اون وقت یه بار که بچه م کمک می خواست، هیچ کس نبود. »
راست می گفت. من شاهد بودم که هیچ وقت بچه ها یا بستگان فامیل ها و دوست ها را تجدید نمی کرد. به قول خودش به شان نمره داد.
پدرم گفت:« ولشون کن. بهتر. خودت بخون شهریور سه تا بیست بگیر که منت هیچ کس رو هم نکشیم.» شهریور از فیزیک یازده گرفتم، از جبر هشت و نیم و از شیمی دوباره چهار. پدرم دوباره گوشی را برداشت. مادرم گفت:« دیگه نمی خواد زنگ بزنی.» ولی پدرم توجهی نکرد و دوباره به معلم جبر و شیمی مان زنگ زد. این بار خیلی گلایه کرد و گفت:« خرداد تجدیدش کردین، چیزی نگفتم ولیاین دیگه رسمش نبود اونم بعد این همه سال دوستی.» و به دبیر جبرمان یادآوری کرد که یک بار به برادرزاده ی زنش خودش نمره داده است. دبیر جبرمان یادآوری کرد که یک بار به برادرزاده ی زنش نمره داده است. دبیر جبرمان اصرار داشت که برادرزاده ی زنش خودش نمره آورده و پدرم سعی می کرد خلافش را به او ثابت کند. اعتراض نوشتم. نمره ی جبرم شد دو و نیم و نمره ی شیمی ام شش. پدرم به دبیر شیمی مان زنگ زد و گفت: « شیش با چهار چه فرقی داره؟» دبیر شیمی مان گفته بود بیشتر از این دیگر کاری نمی توانسته بکند. پدرم گفت: « پسر منه ها ... برای پسر منم نمی شه کاری کرد؟» دبیر شیمی مان گفته بود:«نه.»
آن سال اگر تک ماده به دادم نرسیده بود شیمی رفوزه ام می کرد. سال بعد تجدید نیاوردم، سال چهارم درسم متوسط رو به خوب بود و بین درس ها شیمی ام از همه بهتر. در امتحان نهایی شیمی که سوال هایش را از آقای مهربان که به سخت گیری معروف بود، طرح کرده بود، 75/19 شدم. پدرم با افتخار می گفت: «گفتم اگه پسرم بخواد می تونه بیست بگیره.» گفتم: «20 نشدم که. 75/19 شدم.» پدرم گفت:« 75/19 و 20 دست شون گردن همه.» بعد لبخند تلخی زد و گفت:« کاش این بیست رو کلاس دوم گرفته بودی.»
سال اول، کنکور قبول نشدم. سال بعد فوق دیپلم رادیولوژی کرمان قبول شدم و رفتم. ولی هم خودم هم مادرم ناراضی بودیم، فقط پدرم راضی بود. انگار به آرزوی قدیمی اش رسیده بود. همه جا می گفت:« پسرم رادیولوژی قبول شده.» و این را جوری می گفت که همه فکر می کردند من رشته پزشکی و تخصص رادیولوژی قبول شده ام. هرچه به پدرم می گفتم:« این فوق دیپلمه.» پدرم می گفت:« تو اگه می خواستی پزشکی قبول بشی، می شدی. حالا هم می شی.» این قضیه ی « حالا هم می شی» را دیگر اصلا نمی فهمیدم.
در دانشکده از این که دانشجوهای سال اول پزشکی همدیگر را «دکتر صدا می کردند، کلافه می شدم و حسودی ام می شد. ظهرها که برای ناهار می رفتیم دانشکده ی فنی و دانشجوهای سال اول همدیگر را « مهندس» صدا می کردند، بازهم کلافه می شدم و حسودی ام می شد. عزمم را جزم کرده و دوباره کنکور بدهم و آرزوی دیرینه ی پدر و مادرم را برآورده کنم و پزشکی قبول شوم.
کنکور دادم ولی این بار شیمی کاربردی دانشگاه آزاد کرمان قبول شدم. شیمی رشته سختی بود. بارها از درس های مختلف افتادم و با هزار بدبختی درسم را تمام کردم. بعدش در رشته ی « آلودگی و حفاظت محیط زیست دریا» که رشته ی کم طرفداری بود، فوق لیسانس گرفتم اما با فوق لیسانسم هیچ جا کار پیدا نکردم و به اجبار معلم سر خونه ی شیمی شدم و سال ها معلم شیمی ماندم. شیمی سرنوشت محتوم من بود.
چند سال پیش یک روز می خواستم از سر خیابان شادمان بروم پایین. رفتم طرف خطی هایی که بالای خیابان ایستاده بودند که یک دفعه معلم شیمی کلاس دوم دبیرستانم را سر خط دیدم.
موهایش همه سفید شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود اما دیدنش خوشحالم کرد. اولش فکر کردم مسافر است ولی بعد دیدم تاکسی دارد. فکر کردم لابد بازنشسته که شده با خانواده اش از اصفهان آمده تهران و چون دخل و خرجش جور نمی شده مسافر کشی می کند. آمدم سلام کنم که معلمم با راننده ی یک ماشین دیگر که میخواست خارج از خط مسافر بگیرد، جروبحثش شد و در چشم به هم زدنی کار به دعوا و کتک کاری کشید. چند لحظه بعد راننده ی ماشین گذری، معلم پیرم را زیر مشت و لگد گرفته بود. دویدم جلو و از زمین بلندش کردم. لب بالایش شکافته بود و خون می آمد. گفتم: « آقای رئیسی حالتون خوبه؟» پیرمرد گفت: « من رو از کجا می شناسی؟» گفتم: « شما معلم من بودین. نشناختین؟» گفت: «چرا شناختم.» گفتم:« واقعا؟» گفت:« بله. مگه دبیرستان حکیم سنایی نبودی؟» گفتم:« بله.» گفت: « اون سالی که تجدید شدی من خواستم بهت نمره بدم، ولی هر کاری کردم بیشتر از شیش نشد.» گفتم: « اشکالی نداره، خیلی خوشحالم می بینمتون.» معلمم گفت: « منم همین طور. کلی خاطره برام زنده شد.»
گفتم: « می شه امروز ناهار رو با هم بخوریم؟» گفت:« نه.» گفتم: « چرا؟» گفت: « سرکار.» گفتم: «حالا یه روز که هزار روز نمی شه.» گفت: « ما سر یه سرویس بیشتر، یقه کشی داریم، بعد من دو ساعت کارم رو تعطیل کنم بیام با تو ناهار بخورم؟»
توی چلوکبابی سراغ دبیرهای قدیمی را گرفتم. رئیس و هر دو معاون دبیرستان و دبیر جبر وفیزیک و زبان و فارسی مان همه مرده بودند. از بقیه خبر نداشت. می گفت: « فقط از مرده ها خبر دارم.» نگاهش کردم، خیلی پیر شده بود. گفت: « خدا پدر تو رَم بیامرزه، آدم خوبی بود.»
گفتم: « مگه شما خبر دارین فوت کرد؟»
معلم گفت: « گفتم که ،از مرده ها خبر دارم.»
گفتم: « مادرم هم فوت شد.» نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. چند دقیقه ای هیچ کدام حرفی نزدیمو در سکوت چلوکباب مان را با دوغ خوردیم. بعد معلم پرسید: « الان چی کار می کنی؟ » گفتم: « معلم شیمی ام.»
گفت: « من و بابات تو یه دانشگاه بودیم. خیلی هم با هم رفیق بودیم.»
گفتم: « خیلی؟» گفت: « آره.»
گفتم: « بابام می گفت با شما دوست بوده ولی هیچ وقت نگفت خیلی صمیمی بودین.»
معلم گفت: « آره خیلی صمیمی بودیم. تو دانشگاه هردومون عاشق مادرت شدیم.»
از تعجب شاخ درآوردم. پرسیدم:« اون سال که شما معلم شیمی مون بودین ...»
معلم گفت: « وقتی مادرت زن بابات شد، دوستی من و بابات به هم خورد. دیگه نه هم رو دیدیم، نه با هم حرف زدیم تا روزی که بابات به خاطر تجدیدی تو بهم زنگ زد. شهریورش هم یه بار دیگه زنگ زد. ولی هرچی با برگه ت کلنجار رفتم دیدم بیشتر از شیش نمی شه بهت داد.»
گفتم:« بابام هیچ وقت این ها رو به من نگفته بود.» گفت: « بابات آدم خوبی بود.»
فکر کردم پدرم چه کار سختی کرده که به خاطر من به دوست قدیمی اش زنگ زده. اگر این ها را می دانستم مثل خر می خواندم و از شیمی بیست می گرفتم که پدرم به دوست دشمن شده اش رو نیندازد. یاد پدرم افتادم که می گفت:« اگر بخوای می تونی بیست بگیری.»
معلم به من خیره شده بود. گفتم: « شما زن و بچه دارین؟» گفت: « نه.» گفتم: « کی اومدین تهران؟» گفت: « وقتی مادرت مرد.» به معلمم نگاه کردم. بازهم نگاه کردم. نمی دانم چرا فکر کردم پدر و مادرم پیشم نشسته اند. بلند شدم و معلمم را بوسیدم. معلمم محکم بغلم کرد.
چند وقت پیش پسرم پرسید: « تو دانشگاه رفتی؟»
گفتم: « معلومه.»
گفت: « چی خوندی؟»
گفتم:« شیمی.»
گفت: « چه ربطی به کارت داره؟»
گفتم: « ربط مستقیم نداره.»
گفت: « غیر مستقیم چه ربطی داره؟»
گفتم: « غیر مستقیم همه چی به همه چی ربط داره.»
گفت: « یعنی چی؟»
گفتم: « یعنی اگه من شیمی نخونده بودم الان یه آدم دیگه بودم که این نبودم.»
گفت: شیمی درس مزخرفیه.»
گفتم : « اتفاقا عالیه.»
گفت: « به چه دردی می خوره؟ »
گفتم:« مثلا همین که می فهمیم همه ی مواد از اتم درست شدن. بعد توی یه اتم هم الکترون هست که بار منفی داره، هم پروتون که بار مثبت داره، هم نوترن که خنثی است.» پسرم گفت: « همه ی این ها توی یه اتم کنار هم ان؟» گفتم: « آره . همه شون توی یه اتم کنار هم ان.»
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
اینم از سرنوشت پدر شعر غزل پست مدرن ایران
اینم از طرف من:
آخ برادر جان ، با تمام غمگینی
تو تنها آرامش این شب سنگینی
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 95 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 95 مهمان ها)