دختره بهم زنگ زده
میگه چیکار میکنی:
.
.
.
.
گفتم دارم دوسیب میکشم...
گفت وای تو نقاش بودی من نمیدونستم
حالا با مداد رنگی یا رنگ روغن...
من:|
شلنگ قلیون:|
کارگر کارخونه توتون سازی:|
دختره بهم زنگ زده
میگه چیکار میکنی:
.
.
.
.
گفتم دارم دوسیب میکشم...
گفت وای تو نقاش بودی من نمیدونستم
حالا با مداد رنگی یا رنگ روغن...
من:|
شلنگ قلیون:|
کارگر کارخونه توتون سازی:|
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
صابر
ممنونم
ممنونمم که تو این. لحظات هم موجبات خنده و شادی مارو فراهم میکنی
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در معبدی گربه ای وجود داشت
که هنگام نيايش راهب ها ، مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نيايش می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نيايش او را به درخت ببندند تا اصول نيايش را درست به جای آورده باشند.
...و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نيايش.
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 130 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 130 مهمان ها)