ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
" ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﻣﻮﺩﻡ ، ﺯﺗﻮ ﺧﻮﺷﺘﺮﻡ ﻧﯿﺎﻣﺪ "
ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﮕﻪ :
ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﻋﺸﻘﺶ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﻧﺸﺴﺖ
.
.
ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﺑﺎﺩﺳﺘﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ
ﺷﺒﯿﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ
کثافت
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﭙﻮﺷﻤﻮ .....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. . . . . . . . ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻣﻄﺒﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻣﭙﻮﻟﯽ بزنم که از ﺣﻠﻘﺘﻮﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﺎﯾﻪ ﺣﻠﻮﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین
سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی
پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون
رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 150 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 150 مهمان ها)