زیر لباس راستیرو عشق است
زن و شوهری با 9 بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر بودند که پيرمردی هم به آنها ملحق شد...
اتوبوس که آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند..
به همين خاطر شوهر و پيرمرد تصميم گرفتند پياده راه بيافتند ...
بعد از مدتی آقای شوهر از تق تق چوب پيرمرد عصبانی شد و گفت :
چرا يه تيکه لاستيک سر اون لامصب نميزني؟ تق تقش منو ديوونه کرد...
پيرمرد جواب داد :
اگه تو هم يه لاستيک سر اون لا مصب ميذاشتی الان ما سوار اتوبوس بوديم !!! پس خفه شو
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند
اق این مجتبی و ریباس کجا اند تاپیک داره از اون حالت خوبش خارج میشه
در حال حاضر 84 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 84 مهمان ها)