یک سمت تویی و عشق: مرگی ساده
یک سمت جهان به قتل من آماده!
می ترسم! مثل بچّه گنجشکی که
در دست دو بچّه ی شرور افتاده
سید مهدی موسوی
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
آزادی شهر از حصارش پیداست
از کینه ی چوبه های دارش پیداست
فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست
سید مهدی موسوی
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
با غم، با غم، با غم، با غم، با غم
هر روز زنی جدید را می بینم
هی می روم و دوباره باید برگشت
یک مترو هستم با مشتی آدم
سید مهدی موسوی
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
صابر برات مهدی موسوی گذاشتم شاید شاد شی
تا بعد فعلا
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
برادر جان(مهدی موسوی) ، با تمام غمگینی
تو تنها آرامش این روزای سنگینی
کسی چه میداند از درون من
جز خدا با یه دنیا احساس شرمگینی
.
از تویی که نیستی دیگر در کنارم
از این شب لعنتی که هنوز بیدارم
برادر جان حتی از خودِ خودِ تو
از هر آنکه نیست ، کلا بیزارم
.
کاش گوشی بود بشنود صدایم را
دور بکند اضطراب نگاهم را
از خدایی که ما را یادش برده
آنقدر تلخم که ندارم اعصابم را
"صابر"
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 154 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 154 مهمان ها)