[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
تا حالا دقت كردين هر چي به يه پولدار بخندي پولدار نميشي!!!
حالا كافيه به يه فلج بخندي ، يه ماشين ميزنه بهت از گردن به پايين قطع نخاع ميشي....
ملت دارن برنامه ريزي ميكنن واسه عيد برن آنتاليا
اونوقت باباي من از دستشوئي اومده بيرون ميگه واسه عيد شلنگ دستشوئي رو عوض ميكنم ديگه خيس نشيد !!!
آقا من یه مدت فاز برداشته بودم دنبال یه دختر میگشتم برای دوستی و ازدواج ، ولی خب خدا رو شکر تا قبل از اینکه همچین بلایی سرم بیاد فازش پرید ، از این به بعد می خوام براتون خاطره تعریف کنم تا در این شب های طولانی زمستان خاطرات منو بخونید و خرکیف بشید. خب این خاطره اول:
من اسمم پیمانه و این داستان که میخوام براتون بگم واقعیه. من قدم 182 سانته و هیکلم هم خوبه. وا. چرا می خندین؟ اینا رو باید اول هر خاطره ای گفت. خودم دیدم می نویسن. بگذریم.
یک روز من در تهران بزرگ در خانه ی عمه ی گرام خود نشسته بودم و با قوزک پام بازی می کردم-همیشه که نباید با اونجا بازی کرد، با بقیه اعضای بدن هم میشه بازی کرد- که یک دوست قدیمی زنگ زد که پیمان چه نشستی که یک دختر برات پیدا کردم پنجه آفتاب از هر نظر عالی. خوراک ازدواجه. اصلن خدا تولیدش کرده که زن تو بشه. گفتم خب صوبت کن ببینمش. گفت باشه و شماره دختر محترم رو داد که هماهنگ کنم. زنگ زدم به اون دخترخانوم و یک جایی قرار گذاشتیم و من با ماشینم راه افتادم سمت قرار.
خلاصه سرتون رو درد نیارم، تو محل قرار تو ماشین منتظر نشسته بودم که یهو دیدم یک غول دویست کیلویی سوار ماشین شد. این که میگم دویست کیلو به هیچ وجه اغراق نمی کنم. قشنگ ماشین به سمت شاگرد کج شد. یعنی هر چی رو داشبور بود رفت سمت راست ماشین. گفتم ببخشید شما؟ گفت الان با هم صوبت کردیم و من همونجا دوزاریم افتاد که اون دوست قدیمی سرکارم گذاشته و همین جور زیرلب فحش بهش میدادم که دختر مذکور گفت: چیزی گفتین؟ گفتم نه به شهرداری فحش میدادم، همه شیرها شده روغن پالم. حالا کجا بریم. گفت بریم کله پزی. یک چند دقیقه سکوت بین ما حاکم شد من گفتم ولی معمولن ساعت پنج بعد از ظهر کسی نمیره کله پزی. گفت پس بریم رستوران من خیلی گشنمه و بعد از گفتن این حرف در داشبورد رو باز کرد و همه چیز رو ریخت بیرون. گفتم دنبال چیزی می گردین؟ گفت تو ماشینت خوردنی نداری؟ من همون جور که تو دلم کاف دار آب نکشیده می بستم به خیک اون دوست نارفیقم گفتم نه ندارم، چند لحظه تأمل بفرمایید میریم رستوران.
خلاصه رفتیم رستوران. دخترخانوم محترم دو پرس غذای مبسوط سفارش دادن و من علی رغم که ساعت پنج بعد از ظهر معمولن انسانها گشنه شون نمیشه، به خاطر اینکه خانوم معذب نباشن یک چیزی واسه خودم سفارش دادم.
غذا رو که آوردن هنوز گارسون بشقاب رو روی میز نذاشته بود که ایشون حمله کردن به غذا گویی که پس از سالها تحمل قحطی و گرسنگی در بیابان های سودان جنوبی حالا به غذا رسیدن. من و آقای گارسون با تعجب ایشون و همدیگر رو نگاه می کردیم.
بعد من همین جوری سرم پایین بود و داشتم با غذام بازی میکردم و همزمان به اون دوست نامردم بابت این شوخی بی مزه اش اسمس فحش می فرستادم و خلاصه تو عوالم خودم بودم که یهو دیدم یک پنجه بزرگ اومد وسط بشقابم و یک مشت برنج و جوجه با دست برداشت و گذاشت توی دهن مبارک خودش. من دیگه کارم از تعجب گذشته بود و داشتم از ترس می لرزیدم. بعد گفت تو چرا نمی خوری؟ گفتم اشتها ندارم و هنوز حرفم تموم نشده بود که ظرف غذای منو برداشت و با دست همه رو فرستاد تو حلقش. خلاصه غذا تموم شد و رفتیم بیرون رستوران. من هنوز از ترس می لرزیدم. بهش گفتم شما برو سر کوچه تا من ماشین رو از پارک در بیارم و بعد رفتم با ماشین از اون سر کوچه فرار کردم. این بود خاطره من.
هیچکی مثل موسیقی آدم رو درک نمیکنه..هیچکی
بهمن شد ... کمتر از دو ماه تا آخر سال و گذر یک سال دیگر ....
هیچکی مثل موسیقی آدم رو درک نمیکنه..هیچکی
سرعت شمام بس ناجوانمردانه تخـــ.ـمیست یا فقط نت من خسته ـس امشب؟
ستون دنیای مردانه ام شکست
خم شد روی زانوانش نشست
غــــــــرورم را میگویم نفس
این طالع با تو نقش نبست
"صابر"
شبتون بی دغدغه
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 79 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 79 مهمان ها)