صفحه 1768 از 3602 نخستنخست ... 76812681668171817581766176717681769177017781818186822682768 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17,671 به 17,680 از 36012

موضوع: ☺ تاپیک شادی ☺ : جملات کوتاه + ترول + پیامک و سرگرمی + آپدیت

  1. #17671
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    نوشته ها
    13,935
    تشکر
    46,567
    تشکر شده : 96,234
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
    هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .


  2. 9 کاربر مقابل از rebasss عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #17672
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    19,319
    تشکر
    20,632
    تشکر شده : 17,400
    تا حالا دقت كردين هر چي به يه پولدار بخندي پولدار نميشي!!!











    حالا كافيه به يه فلج بخندي ، يه ماشين ميزنه بهت از گردن به پايين قطع نخاع ميشي....

  4. 7 کاربر مقابل از tandis_m عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #17673
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    19,319
    تشکر
    20,632
    تشکر شده : 17,400
    نقل قول نوشته اصلی توسط rebasss نمایش پست ها
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]

  6. 5 کاربر مقابل از tandis_m عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #17674
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    19,319
    تشکر
    20,632
    تشکر شده : 17,400

    ملت دارن برنامه ريزي ميكنن واسه عيد برن آنتاليا




    اونوقت باباي من از دستشوئي اومده بيرون ميگه واسه عيد شلنگ دستشوئي رو عوض ميكنم ديگه خيس نشيد !!!

  8. 10 کاربر مقابل از tandis_m عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #17675
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    21,766
    تشکر
    386
    تشکر شده : 19,153
    آقا من یه مدت فاز برداشته بودم دنبال یه دختر میگشتم برای دوستی و ازدواج ، ولی خب خدا رو شکر تا قبل از اینکه همچین بلایی سرم بیاد فازش پرید ، از این به بعد می خوام براتون خاطره تعریف کنم تا در این شب های طولانی زمستان خاطرات منو بخونید و خرکیف بشید. خب این خاطره اول:
    من اسمم پیمانه و این داستان که میخوام براتون بگم واقعیه. من قدم 182 سانته و هیکلم هم خوبه. وا. چرا می خندین؟ اینا رو باید اول هر خاطره ای گفت. خودم دیدم می نویسن. بگذریم.
    یک روز من در تهران بزرگ در خانه ی عمه ی گرام خود نشسته بودم و با قوزک پام بازی می کردم-همیشه که نباید با اونجا بازی کرد، با بقیه اعضای بدن هم میشه بازی کرد- که یک دوست قدیمی زنگ زد که پیمان چه نشستی که یک دختر برات پیدا کردم پنجه آفتاب از هر نظر عالی. خوراک ازدواجه. اصلن خدا تولیدش کرده که زن تو بشه. گفتم خب صوبت کن ببینمش. گفت باشه و شماره دختر محترم رو داد که هماهنگ کنم. زنگ زدم به اون دخترخانوم و یک جایی قرار گذاشتیم و من با ماشینم راه افتادم سمت قرار.
    خلاصه سرتون رو درد نیارم، تو محل قرار تو ماشین منتظر نشسته بودم که یهو دیدم یک غول دویست کیلویی سوار ماشین شد. این که میگم دویست کیلو به هیچ وجه اغراق نمی کنم. قشنگ ماشین به سمت شاگرد کج شد. یعنی هر چی رو داشبور بود رفت سمت راست ماشین. گفتم ببخشید شما؟ گفت الان با هم صوبت کردیم و من همونجا دوزاریم افتاد که اون دوست قدیمی سرکارم گذاشته و همین جور زیرلب فحش بهش میدادم که دختر مذکور گفت: چیزی گفتین؟ گفتم نه به شهرداری فحش میدادم، همه شیرها شده روغن پالم. حالا کجا بریم. گفت بریم کله پزی. یک چند دقیقه سکوت بین ما حاکم شد من گفتم ولی معمولن ساعت پنج بعد از ظهر کسی نمیره کله پزی. گفت پس بریم رستوران من خیلی گشنمه و بعد از گفتن این حرف در داشبورد رو باز کرد و همه چیز رو ریخت بیرون. گفتم دنبال چیزی می گردین؟ گفت تو ماشینت خوردنی نداری؟ من همون جور که تو دلم کاف دار آب نکشیده می بستم به خیک اون دوست نارفیقم گفتم نه ندارم، چند لحظه تأمل بفرمایید میریم رستوران.
    خلاصه رفتیم رستوران. دخترخانوم محترم دو پرس غذای مبسوط سفارش دادن و من علی رغم که ساعت پنج بعد از ظهر معمولن انسانها گشنه شون نمیشه، به خاطر اینکه خانوم معذب نباشن یک چیزی واسه خودم سفارش دادم.
    غذا رو که آوردن هنوز گارسون بشقاب رو روی میز نذاشته بود که ایشون حمله کردن به غذا گویی که پس از سالها تحمل قحطی و گرسنگی در بیابان های سودان جنوبی حالا به غذا رسیدن. من و آقای گارسون با تعجب ایشون و همدیگر رو نگاه می کردیم.
    بعد من همین جوری سرم پایین بود و داشتم با غذام بازی میکردم و همزمان به اون دوست نامردم بابت این شوخی بی مزه اش اسمس فحش می فرستادم و خلاصه تو عوالم خودم بودم که یهو دیدم یک پنجه بزرگ اومد وسط بشقابم و یک مشت برنج و جوجه با دست برداشت و گذاشت توی دهن مبارک خودش. من دیگه کارم از تعجب گذشته بود و داشتم از ترس می لرزیدم. بعد گفت تو چرا نمی خوری؟ گفتم اشتها ندارم و هنوز حرفم تموم نشده بود که ظرف غذای منو برداشت و با دست همه رو فرستاد تو حلقش. خلاصه غذا تموم شد و رفتیم بیرون رستوران. من هنوز از ترس می لرزیدم. بهش گفتم شما برو سر کوچه تا من ماشین رو از پارک در بیارم و بعد رفتم با ماشین از اون سر کوچه فرار کردم. این بود خاطره من.
    هیچکی مثل موسیقی آدم رو درک نمیکنه..هیچکی


  10. 8 کاربر مقابل از Peyman عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #17676
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    21,766
    تشکر
    386
    تشکر شده : 19,153
    بهمن شد ... کمتر از دو ماه تا آخر سال و گذر یک سال دیگر ....
    هیچکی مثل موسیقی آدم رو درک نمیکنه..هیچکی


  12. 5 کاربر مقابل از Peyman عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #17677
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    35,707
    تشکر
    48,688
    تشکر شده : 38,971
    سرعت شمام بس ناجوانمردانه تخـــ.ـمیست یا فقط نت من خسته ـس امشب؟


  14. 2 کاربر مقابل از pirana عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #17678
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    نوشته ها
    13,935
    تشکر
    46,567
    تشکر شده : 96,234
    نقل قول نوشته اصلی توسط Peyman نمایش پست ها
    آقا من یه مدت فاز برداشته بودم دنبال یه دختر میگشتم برای دوستی و ازدواج ، ولی خب خدا رو شکر تا قبل از اینکه همچین بلایی سرم بیاد فازش پرید ، از این به بعد می خوام براتون خاطره تعریف کنم تا در این شب های طولانی زمستان خاطرات منو بخونید و خرکیف بشید. خب این خاطره اول:
    من اسمم پیمانه و این داستان که میخوام براتون بگم واقعیه. من قدم 182 سانته و هیکلم هم خوبه. وا. چرا می خندین؟ اینا رو باید اول هر خاطره ای گفت. خودم دیدم می نویسن. بگذریم.
    یک روز من در تهران بزرگ در خانه ی عمه ی گرام خود نشسته بودم و با قوزک پام بازی می کردم-همیشه که نباید با اونجا بازی کرد، با بقیه اعضای بدن هم میشه بازی کرد- که یک دوست قدیمی زنگ زد که پیمان چه نشستی که یک دختر برات پیدا کردم پنجه آفتاب از هر نظر عالی. خوراک ازدواجه. اصلن خدا تولیدش کرده که زن تو بشه. گفتم خب صوبت کن ببینمش. گفت باشه و شماره دختر محترم رو داد که هماهنگ کنم. زنگ زدم به اون دخترخانوم و یک جایی قرار گذاشتیم و من با ماشینم راه افتادم سمت قرار.
    خلاصه سرتون رو درد نیارم، تو محل قرار تو ماشین منتظر نشسته بودم که یهو دیدم یک غول دویست کیلویی سوار ماشین شد. این که میگم دویست کیلو به هیچ وجه اغراق نمی کنم. قشنگ ماشین به سمت شاگرد کج شد. یعنی هر چی رو داشبور بود رفت سمت راست ماشین. گفتم ببخشید شما؟ گفت الان با هم صوبت کردیم و من همونجا دوزاریم افتاد که اون دوست قدیمی سرکارم گذاشته و همین جور زیرلب فحش بهش میدادم که دختر مذکور گفت: چیزی گفتین؟ گفتم نه به شهرداری فحش میدادم، همه شیرها شده روغن پالم. حالا کجا بریم. گفت بریم کله پزی. یک چند دقیقه سکوت بین ما حاکم شد من گفتم ولی معمولن ساعت پنج بعد از ظهر کسی نمیره کله پزی. گفت پس بریم رستوران من خیلی گشنمه و بعد از گفتن این حرف در داشبورد رو باز کرد و همه چیز رو ریخت بیرون. گفتم دنبال چیزی می گردین؟ گفت تو ماشینت خوردنی نداری؟ من همون جور که تو دلم کاف دار آب نکشیده می بستم به خیک اون دوست نارفیقم گفتم نه ندارم، چند لحظه تأمل بفرمایید میریم رستوران.
    خلاصه رفتیم رستوران. دخترخانوم محترم دو پرس غذای مبسوط سفارش دادن و من علی رغم که ساعت پنج بعد از ظهر معمولن انسانها گشنه شون نمیشه، به خاطر اینکه خانوم معذب نباشن یک چیزی واسه خودم سفارش دادم.
    غذا رو که آوردن هنوز گارسون بشقاب رو روی میز نذاشته بود که ایشون حمله کردن به غذا گویی که پس از سالها تحمل قحطی و گرسنگی در بیابان های سودان جنوبی حالا به غذا رسیدن. من و آقای گارسون با تعجب ایشون و همدیگر رو نگاه می کردیم.
    بعد من همین جوری سرم پایین بود و داشتم با غذام بازی میکردم و همزمان به اون دوست نامردم بابت این شوخی بی مزه اش اسمس فحش می فرستادم و خلاصه تو عوالم خودم بودم که یهو دیدم یک پنجه بزرگ اومد وسط بشقابم و یک مشت برنج و جوجه با دست برداشت و گذاشت توی دهن مبارک خودش. من دیگه کارم از تعجب گذشته بود و داشتم از ترس می لرزیدم. بعد گفت تو چرا نمی خوری؟ گفتم اشتها ندارم و هنوز حرفم تموم نشده بود که ظرف غذای منو برداشت و با دست همه رو فرستاد تو حلقش. خلاصه غذا تموم شد و رفتیم بیرون رستوران. من هنوز از ترس می لرزیدم. بهش گفتم شما برو سر کوچه تا من ماشین رو از پارک در بیارم و بعد رفتم با ماشین از اون سر کوچه فرار کردم. این بود خاطره من.


    من جات بودم سر همون میز غذا میگفتم میرم سرویس میام از همون ور جیم میشدم

    میخواین قضیه ی پسرداییم که مخ دوست دختر پسرخالمو زد رو تعریف کنم؟
    هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .


  16. 4 کاربر مقابل از rebasss عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #17679
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    نوشته ها
    13,935
    تشکر
    46,567
    تشکر شده : 96,234
    نقل قول نوشته اصلی توسط Peyman نمایش پست ها
    بهمن شد ... کمتر از دو ماه تا آخر سال و گذر یک سال دیگر ....
    هی ... دو هفته دیگه بشه میشه یک سال ...
    هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .


  18. 3 کاربر مقابل از rebasss عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #17680
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    نوشته ها
    13,935
    تشکر
    46,567
    تشکر شده : 96,234

    ستون دنیای مردانه ام شکست
    خم شد روی زانوانش نشست
    غــــــــرورم را میگویم نفس
    این طالع با تو نقش نبست


    "صابر"


    شبتون بی دغدغه
    هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .


  20. 7 کاربر مقابل از rebasss عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 1768 از 3602 نخستنخست ... 76812681668171817581766176717681769177017781818186822682768 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 79 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 79 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •