شبی دخترکی خانه پسر جوانی را زد
پسر که در حال مطالعه بود از جا برخواست و در را باز کرد
دختر گفت : چند مرد او را دنبال کرده اند اگر میشود شب را به او پناه بدهد
پسر، دختر را به خانه آورد و او را به اتاق خواب خود راهنمایی کرد تا در آن استراحت کند و خود به اتاق پذیرایی بازگشت
صبح روز بعد پسر وارد اتاق شد و دید دختر دراتاق خواب نیست
ساعاتی بعد درب خانه پسر به صدا درآمد و مردی نامه ای از طرف حاکم شهر به پسر داد
در آن نامه حاکم پسر را به قصر خود دعوت کرده
پسر به قصر حاکم رفت و در کنار تخت حاکم همان دختر را یافت
حاکم به پسر گفت : این دختری که تو میبینی و دیشب به او جا و مکان داده ای دختر من است
او بسیار زیبا است و وسوسه انگیز اما چه شد که تو با اینکه با او در خانه خود تنها بودی به او نظر نکردی
پسر گفت : هرگاه که شیطان وسوسه ام میکرد من انگشتان خود را روی شمعی که روشن بود میگرفتم و از سوزش انگشتانم عذاب خداوند را یاد میکردم
حاکم پرسید که اهل کدام دیار می باشی
پسر گفت : مشهدالرضا
ناگهان حاکم به پهنای صورت اشک ریخت و پرسید : " از سهام پدیده چه خبر؟"