پسرکی شش ساله مادرش فوت کرد.
پدرش برای بار دوم ازدواج کرد. روزی از روزی ها پدرش ازو پرسید: پسرکم مادر جدیدت با مادر قبلی تفاوتی هم دارند؟
با ناراحتی نگاهی تند به پدر کرد و گفت:
بله مادرم حرفهایش دروغ بود اما مادر جدید تمام حرفهایش راست است.
پدرش با تعجب پرسید:چطور چنین چیزی ممکنه
جواب داد: موقعی که بازی میکردم و مادرم از دستم عصبانی میشد بهم میگفت اگه دست از بازیگوشی بر نداری امروز از غذا خبری نیست
تا وقتی که دنبالم میکرد و من از خونه بیرون فرار میکردم اما دنبالم میومد و تو کوچه های محله دنبالم میگشت و برمیگردوندم خونه و بهم غذا میداد.
اما الان وقتی بازی میکنم مادرم میگه اگر دست از بازیگوشی بر نداری از غذا خبری نیست و من دو روزه که گرسنه ام...!!!!