این دخترایی که با یکی دوستن ولی همزمان خبر عقدشون با یکی دیگه میاد...........
لامصبها منو یاد رونالدینیهو می اندازن.......به چپ نگاه میکرد به راست پاس میداد
والا اصن یه وضی
یکی تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبار فروشی پدرم در بازار..
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار..
دوستم قبول نکرد، از پدرم اصرار و از اون انکار!
تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم..
از دوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هر چه پدرم اصرار کرد همون اول خودت برنداشتی؟؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره..!
خدایا :
در آخرين روزهاي اين سال، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه، ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست..
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده، زندگی دوستانم و خودم و همه خانواده های عزیز ایرانی رو پر کنی..
الهی آمین..
به دوسدخترم گفتم ایشالا سفره هفسین عید سال بعد رو زیر یه سقف با هم پهن کنیم،
گفت تلاشت درنوع خودش ستودنی بود ولی پریودم
در حال حاضر 47 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 47 مهمان ها)