روزهای زندگیم را گذراندم به امید روزهای خوش اینده ولی افسوس که روزهای خوش زندگی من روزهایی بود که گذشت....
گروهی از مردمان سرزمین اسکیمو (قطب شمال) با حالتی بس منقلب نزد شیخ پشمالدین افیونی وارد گشتند و لب به اعتراض، که ما را هیچ شیخی نیست تا مریدش گردیم، آیا سزد که در بهشت هیچ حوری نصیب ما نگردد زین نقصان،آیا این عدالت است.؟
شیخ دستی بر خایـــــ ـــ ـــــ ــگان مبارک بمالید چون از وجودش مطمئن بشد. بادکی مریض از ماتحت خارج نمودو فرمود، آری حق با شماست، تا شما بروید از پی تان شیخی گسیل خواهیم نمود.
چنین بکرد و داماد خویش، ملا دودول، به سرزمین قطب روانه بنمود
وی را ارج بسیار نمودند، با کلبه ایی یخین و تمام مایحتاج،دو شب ملا طاقت آوردی شب سیم تاب شهوت از کف برفت و از پی مقصود تلاش نمودی
به چند روز بعد یکی از مریدان خویش بخواند و وی را پرسید:
مرا سوالی ایست، گوی جواب بر ما،!
آیا اینجا زن سپید پوست هست؟مرید پاسخ داد آری
حال زن سیاه پوست چه؟ باز. پاسخ شنید آری یا مولا.
زنی هست که هم سپید باشد و هم سیه فام
مرید تبسمی کردو گفت خیر، ولی آدرسی که شما میدهی مرا یاد پنگوئن می اندازد یا شیخ
ملا دودـــــ ـــ ـــــ ــول تا چنین بشنید خشتک دران دودست بر سر کوبید و، گفت وای بر ما که یک هفته تمام شبها با پنگوئن جـــــ ـــ ـــــ ــماع بکردیم. و با اولین طیاره به بیابانهای عربستان جهت توبه رجوع کردندی
دختری سالها عشق مرید بودی و مرید با خیال وی بسته های صابون گلـــــ ـــ ـــــ ــنار استعمال نموده بودی چندان که بسان چوب خشک شده بودی و دیدگان گود کرده بودی و در مکتب دایماً در هپروت بودی، شیخ که مرید را اینگونه آشفته بدیدی گفت ای خرفت تو را باید زنی بستانی که از این حالت به در آیی، مرید چون این سخن بشنوید در وصف جمال عشق زیبا روی خویش، سخنها بگفتی و داستان بر شیخ نقل نمودی، شیخ گفت عشق اینچنین هست و هر چه کریه منظر نیز باشد در نگاه عاشق این چنین باشد، و اینچنین شیخ با مرید به منزل دختر به سبب خواستگاری عزیمت نمودندی، ابوی دختر از دخل، خانه، مرکب، مهریه و مجلس بزم عروسی از مرید سوال نمودی و شیخ بسان مهتر مرید فرمودندی که این پسر فعلا مرید بودی و بنده برای خرجی، وی را دست خواهم گرفت و خانه ای نقلی نیز به وی برای مدتی خواهم داد و مرکب خود نیز گهگاه به وی امانت خواهم داد و با وام ازدواج مجلسی ساده گرفته و اینگونه ابوی دختر را اسکول نمودی و دختر با سینی چای وارد شد، شیخ چون دختر ماه روی را بدید، خشتک خیس نموده و گفت که البته وام ازدواج چندین سال انتظار خواهد و مرید گواهینامه ندارد تا مرکب به وی دهم و در خانه نقلی ضعیفه ای بیوه با یتیمانش می نشیند و خدا را خوش نیاید آنها آواره شوند و صلاح نیست خرجی مرید را من دهم که وی تنبل شود و اینچنین زیرآب مرید بزدی و ادامه داد که خود قصری در بالا شهر داشته، ویلایی نیز به شمال دارم و مرکبم پورشه بوده،وام میلیاردی بسیار می ستانم و بدین سان دختر را از برای خود ستاندی و مرید نیز خشتک و تنـــــ ـــ ـــــ ــبان دریده و بر چوبی بسته و همچون دهقان فداکار به اتوبان دویده و به زیر اتوبوس سرویس مریدان رفته و صابون گلـــــ ـــ ـــــ ــنار در اگزوز گذاشته و خود و مریدان خشتک دریده را به ـــــ ـــ ـــــ ــگای عظما هدایت نمودی.
از ابو خواجه کریس ابن آنجل از مریدان شیخ نقل است که :
روزی به همراه سایر مریدان شیخ را لای منگنه قرار دادیم که معجزتی نماید
و ما را کرامتی نشان دهاد !
شیخ نعره برآورد که:
مــــــــــــــــــــایند فــــــــــــــــریک...
و سپس بر روی آب حوضچه خانقاه شروع به راه رفتن نمود
و پس از تشویق مریدان بسی جوگیرتر گردید و
کف دست راست بر زیر بغل ببرد و با جمع کردن
دست چپ اصواتی چون صدای باد مـــــ ـــ ـــــ ــعده از زیر بغل خویش
خارج نمود !!!
مریدان گفتند یا شیخ این دومی را که ما نیز بلد باشیم
و این دیگر معجزه نباشدی؟!
شیخ فرمود: تفاوتش را هنگامی میفهمید که ریه و
شش های خویش را بر اثر بوی آن از دست میدهید!!
هنوز سخن شیخ به اتمام نرسیده بود که رایحهای
نعره مریدان را برآورد
و آنان با فحش نامـــــ ـــ ـــــ ــوس به آنکه اول از شیخ درخواست
معجزه نمود ، محل وقوع حادثه را ترک و جهت
پیوند ریه راهی بیمارستان گشتند ...
یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بلی. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بلی. شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بلی. شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی........
اوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس به پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که...!!!
شیخ گفت:در بهشت شراب هایی وجود دارد که هر چه مؤمنان می خورند مست نمیشوند.
مریدی پرسید:پس چرا میخورند؟
شیخ سر خود را خاراند,فکری کرد و گفت: به خاطر آنتی اکسیدانش������
شیخ گفت:در بهشت شراب هایی وجود دارد که هر چه مؤمنان می خورند مست نمیشوند.
مریدی پرسید:پس چرا میخورند؟
شیخ سر خود را خاراند,فکری کرد و گفت: به خاطر آنتی اکسیدانش😜
روزی گذر شیخ بر بلاد افغانستان افتادی تا مردمان آن دیار را رهنمون سازدی. شبی ایشان در تپه های زیبای مزار شریف به دنبال آهوی افغان بیافتادندی !!!
هوا گرگ و میش صبح بشدی و شیخ ناتوان از گرفتن آهوی افغانی ناامید به سوی شهر در حال بازگشت بودی که دیگر هوا رو به تاریکی گذارد و شیخ در دل سیاهی شب گرفتار بشدی!!!
شیخ چند گامی را برداشتندی که ناگهان خویش را در محاصره گروه تروریستی"طالبان" بدید.
فرمانده طالبان روبه حضرت گفت:یا شیخ اینجا چــَکار می کـــِنی ؟ آیا از برای استمداد ما و جهاد با کفار آمدی؟
شیخ با خویش فکر بکردی که بلاشک اگر بگویم نه ، این دیوانگان دانه دانه ریش و پشم هایم بکـَنند و من را سلاخی کنند.
پس از سر دانایی فرمود:
آری آمدم تا شریعت اسلامی همی اجرا کنیم.
... پس طالبانیان نعره برآوردند و شعار دادند:
"ایسلام زینده باد، آمریکی مورده باد".
سپس فرمانده طالبان شیخ در آغوش گرفت و در همان حین کمربند انفجاری بر کمر ایشان ببست و گفت : شهادتت مبارک شیخ دلیر ، در بهشت که رفتی تومبان مارو هم بگیر!
شیخ که اوضاع بدین گونه دید درجا اشهد خویش بخواند
و از سر ناچاری ضامن انفجار بفشرد !!!
.........
.......
لحظه ای بعد ...................................
شیخ به خیال اینکه در بهشت است چشمانش را بگشود و دید همانجا هست که قبلا" بوده و نمُرده!
پس صدای خنده شنید و برگشت و دید اصن طالبانی در کار نباشدی،
همانا مریدان هستند که ایشان را سرِ کار بگذاشته اندی و بدو غش غش میخندیدندی... وفریاد زندنی: الکی مثلا ما طالبان بودندی
شیخ خواست انها را بکشد که دید،شلوارش قهوه ای شدندی،
پس هم انجا نشستند ی انقدر گریستندی تا تسمه تامینگش پاره شدندی
در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)