4 سال روز مادر
بدون مادر
عجب می گذرد ...
4 سال روز مادر
بدون مادر
عجب می گذرد ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
آن روزها وقتي که جوان بودمآن روزها وقتي که جوان بودمآن روزها وقتي که جوان بودمطعم زندگي به شيريني قطرههاي باران بود بر زبانم.سر به سر زندگي ميگذاشتم،تو گويي بازي احمقانهاي است.همانگونه که نسيم شامگاهيسر به سر شعله شمع ميگذارد.هزاران رويا در سر،و چه برنامههاي باشکوهي براي خود داشتم.دريغا که هر چه ميساختم، بر شنهاي روان ميساختم،شبها ميزيستم و از نور عريان روز ميگريختم.و اکنون تنها ميبينم که سالها چگونه از برابرم ميگريزند.آن روزها وقتي که جوان بودمچه بسيار ترانههاي سرمستي که در انتظار سرودن بودند.چه بسيار سرخوشيهايي که در انتظار من بودندو جه بسيار درد و رنجهايي که بودند چشمان خيرهام نميديدند.به سرعت ميدويدم و جواني و زمان را به زانو درآوردم.و هرگز مکث نکردم تا ببينم معناي زندگي چيست.و هر گفتگويي که اکنون ميتوانم به ياد آورممرا در خود فروميبرد، و ديگر هيچ.آن روزها ماه آبي بود.و هر روز شوريده، چيز تازهاي براي ما به ارمغان داشت.عمرم را همانند عصاي جادو به کار ميبردم،و هرگز بيهودگي و هدر رفتن ناشي از آن را نميديدم.بازي عشق بود که با تکبر و غرور نقشآفريني ميکردم.و هر شعلهاي که افروختم، به سرعت فرو نشست.تمام دوستانم به نوعي پراکنده شدند،و در آخر من، تنها بر صحنه نمايش باقي ماندم.چه بسيار ترانههايي در ذهنم هستند،که هرگز خوانده نخواهند شد.بر زبانم طعم تلخ قطرهای اشک را احساس ميکنم.و زمان به سويم ميآيدبه تاوان آن روزهاآن روزها وقتي که جوان بودم.
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هیچکی مثل موسیقی آدم رو درک نمیکنه..هیچکی
در حال حاضر 18 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 18 مهمان ها)