هشت سالِ زندگی ـم با همین دردا گذشت... هشت سالِ آزگار سخت بود اما گذشت...
هشت سالِ زندگی ـم با همین دردا گذشت... هشت سالِ آزگار سخت بود اما گذشت...
تویی در راه سفر
سفری دور و دراز
تن بی قدرت من
عاجز از این همه راه
هرجایی که میرم یادت با من ـه بارون میزنه اونجایی... میترسم اسمم یه روز از یادت بره با فاصله تنهایی...
یه روزی لحظه هامون رنگ بنفشه ها بودن
تو هوای خونه مون عطر آلاله ها بودن
نه اینکه تو نمیدونی، ولی این درد بی رحم ـه... یه چیزاییُ تو دنیا، فقط یک مــــرد میفهمه...
هوای برگشتنم بود اگه بال و پری داشتم
بر می گشتم اگه اینجا خودمو جا نمی ذاشتم
شام لازانیا پختم. بابام بیشترشو خورد
شیرمم مامانم خورده حالا من بدون شیر امشب چیکار کنم؟
من ـو از من نرنجونم از این دنیا نترسونم... تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم...
اگه دلسوخته ای عاشق مثِ برگی نسوزونم... من ـو دریاب که دلتنگم مدارا کن که ویروونم...
چرا نگم؟
نه شیر خالی. ولی حتما باید بخورم
در حال حاضر 39 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 39 مهمان ها)