در بر آن بید مجنون
آن شب غمگین پائیز
قصه دل می سرودی
با نوای محنت انگیز
گفتی از من با وفاتر
با غم تو آشناتر
هر چه بشتابی نیابی
هر چه بشتابی نیابی
در بر آن بید مجنون
آن شب غمگین پائیز
قصه دل می سرودی
با نوای محنت انگیز
گفتی از من با وفاتر
با غم تو آشناتر
هر چه بشتابی نیابی
هر چه بشتابی نیابی
یه مردی به سن من عاشق بشه با موهای جوگندمی روبروت... چقدر فرق داره نگاهش به عشق تو رو میرسونه به هر آرزوت...
تازه شو،تازه مثل همین ترانه
فکر جنگل باش اگه باغ تو سوخته
هم نفسم شو
همه کسم شو
دنیا رو میخوام
همراه با تو
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
مگه میشه عاشق نشد چشاتو که وا میکنی... من و از زمین و زمان با چشمات جدا میکنی...
یه سبد گل دارم اما ، گل شرم و گل خواهش
تنی از عاطفه سیراب ، تنی تشنه ی نوازش
شبانه با نگاه تو رنگ سپیده میشود... گل از تماشای رُخ ـت چه آبدیده میشود...
درخت تن سپرده دست بادم و
پر از جوانه ی شکستنم
ببین چه سوگوار و سرد و بی رمق
در آستانه ی شکستنم
من و تو آبروی مونده ی باغ ـیم و بارآور... من و تو باغ آفت دیده ایم اما بهار آور...
چنان از ناامیدی های هم امید میسازیم... که از یک شمع باور مرده صد خورشید میسازیم...
در حال حاضر 41 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 41 مهمان ها)