آمدن به آن اتاق بلند پس از سالها
پس از اقیانوسها و سایههای تپهها و صداها
پس از باختنها و پا بر پله نهادنها
پس از تماشا و اشتباه و فراموشی
برگشتن به آنجا با این فکر در سر
که جز آنهایی که میشناختم
هیچکس را نخواهم دید
اما عاقبت دیدار تو
که نشستهای به انتظار
و بر تنت پیراهنی سپید
تویی که شنیده بودمت
با گوشهای خودم از همان آغاز،
برای آن که بیش از یک بار
به رویش در گشودهام،
باور داشتم دور نیستی تو.
دابلیو اس. مروین، ترجمه آزاده کامیار