خفه و نعشه از دود
تو نشسته ای کجای ماجرا ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
یاری کن ای نفس ! که در این گوشهی قفس
بانگی برآورم ز دلِ خسته ، یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرس
خونابه گشت دیدهی کارون و زندهرود
ای پیک آشنا ! برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانهام آخر تمام شد
ای آیت امید ! به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف !
میخواره را دریغ بُود خدمت عسس
جز مرگ ، دیگرم چه کس آید به پیشباز ؟
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمهی خورشید در سر است
سهل است "سایه" گر برود سر در این هوس ...
ویرایش توسط Milik : 10-05-2017 در ساعت 02:29 PM
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
سلام بابک جان ممنونم
به نظرم باید بی خیال بود ... ببین هر کسی یه جور اخلاقی داره مثلاً من پرانرژی و شلوغم ... همیشه دوست دارم تو زندگی به قضایا دید مثبت داشته باشم و شاد زندگی کنم ... به حرف بقیه هم توجه ندارم و زود همه چی رو فراموش میکنم ... حالا یکی هم هست که خصوصیات اخلاقیش جور دیگس و کم حرف ِ ... نمیشه ذات آدما رو تغییر داد و انتظار بیشتری داشت ... نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه
حالا بحث مفید بودن جداس ولی بازم برمیگرده به خصوصیات اخلاقی طرف مقابل ...
خب حالا اون شکلک سیگار هم داستانها داره واسه خودش ... به هر حال نمیشه گفت یه چیزایی رو ...
چاره ای نیست نمیشه کسی رو مجبور به کاری کرد که مثلاً در بحث شرکت کنه
لطف داری
بابک جان لطفا نظر بده
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
آخرش مجبورم برم عسلویه .
کار نیست خراب شده
وقتی که مادر رفت تا یک هفته حالم دست خودم نبود و هیچی یادم نمیاد از اون روزا ... حرفای خانومم و دائیم باعث شد که از اون وضعیت در بیام ... خیلی روزای بدی بود ... معنی یه سری از حرفا رو فهمیدم مثه قسمت و خواست خدا ... خلاصه بگم اگه به خاطر خانم و پسرم نبود ، الان دیوونه شده بودم ... وجود اونا امید داد بهم برای زندگی ... مطمئنم مادرم هم راضی نبود که بقیه اذیت بشن به خاطر حال من ... توکل کردم به خدا و گذشت ... به هر حال خواست خدا بوده
اینا رو گفتم که ببینین منم مشکل داشتم و دارم و اینطور نیست که همه چی سر جاش باشه و غم و غصه نباشه ... گفتم این برمیگرده به دید آدما نسبت به زندگی ...
روزایی بوده که بدترین فشارها و گرفتاری داشتم ولی خب همیشه سعی کردم خودمو نگه دارم ... البته خوب کم دعوا و بحث هم نکردم تو اینجا ....
ببین بچه های اینجا از زمانی که من یادمه خب شاد نبودن و الانم نیستن ... مشکلات خیلی زیاده تو این مملکت خراب شده ... غم و غصه رو آدم فشار میاره و واکنش همه یکسان نیست ... حالا بچه ها فاز غم و دپرس برمیدارن و یکم فضا بد میشه ...نمیشه انتظار داشت ... نظر من اینه که اتفاقا خوبه بچه ها از غم و غصه بگن و تخلیه بشن ... لازمه چون تو این مملکت هیچ یار و یاوری نیست ...
بازم بابک جان هر طرف این بحث رو بگیری میرسی به خصوصیات اخلاقی و زندگی ها ... شخصی میشه قضیه ...
استفاده میکنم از نظراتت
قربونت برم عزیزم شاد باشی
اون صدایی که دائم توی مغزمه
متاسفانه زورش از من بیشتره!
در حال حاضر 145 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 145 مهمان ها)