راوی خاطره های زخمی ام ،
پرِ نوستالژی روزای کبود ...![]()
راوی خاطره های زخمی ام ،
پرِ نوستالژی روزای کبود ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
می گم میلاد : الان درب مغازه ای !؟
بلی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
خوبه . . . با مشتری ها چِت . . .![]()
خاطره ی شبِ جمعه ای بر من گذشت ...
ساعت نزدیک ده شب بود که یک دوست ناباب به من زنگ زد و گفت : پُر تشریف داری ؟ در جواب این سوال گفتم : خیر ، به من گفت که پنج دقیقه دیگه آماد باش میام سراغت ...
به سراغ من آمد آن دوست ، یک دست پیپر و یک دست یه پگ گل و من هم مرگی چنین میان دستانش رو خواستار شدم . رفتیم دوتایی به سمت خلوت گاه شخصی خویش ...
به او دروغ گفته بودم که پر نیستم ، 6 گرم حشیش داشتم و در مکان رو کردم ، گل و حشیش رو با هم کوکتل کردم و در پیپر پیچیدم ، کشیدم ، کشید و تمام شد ...
تمام خدایان قدیم و جدید جلوم رژه می رفتن ، سه ساعت در شهر خیابان هارا متر می کردیم و در سرمایی عجیب بدون وسایل و لباس های گرمایشی درون ماشین خوابیدیم ...
بهترین خوابی بود که در این بیست و خورده ای سال از فرورفتنم تو منجلاب زندگی داشتم
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
شنیدم توی 2 ماه اخیر بد جوری همه چی شیری تر شده . . .![]()
البته ما هر چی هم کار کنیم واسه عمام زمان تشریف داره ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
در حال حاضر 82 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 82 مهمان ها)