چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان
که دل گرفته ام از روزگار دور از تو ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
بیمارستان ،
پای تختِ پدر ،
صد ساعت ،
خسته ،
خورد
و کماکان هستم ، تا تماشاگر اوج سقوط باشم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دل شکسته ای کنار پنجره سیگار میکشید..
خسته بود..
انقدر خسته که یادش رفت بعد از اخرین پک ،
سیگار را به پایین پرت کند ،
نه خودش را ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
های !؟ می فهمی چه می گویم !؟
من گناهم بی گناهی است
اما خوب می دانم
که منظور مرا هم از گناه بی گناهی باز بیراهه می فهمی
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر بر ماش منتی است.
در حال حاضر 208 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 208 مهمان ها)