@[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] @[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
من لولیتایی می شناختم / نقاش طبیعت بی جان / خسبیده در پر قو ، تهران / و احمد دیپلمه ی ریاضی و نا راضی / راننده ی تاکسی ی زردمبو ، مشهد /
هر دو مربوط به زمانه ای که نا گاه همه چیز به یک باره از دست رفت از هر سو ، ایران / احمد گفت : آی لولیتا منم سوار خسته ی سر نوشت که آرمان
نسلم تباه شد / و لولیتا عاشق آن تباه شد / عاشق شده بر احمد تباه شده بر اسبش ! / 25 سال گذشت ، من لولیتایی می شناسم که نمیدانم از او هیچ
جز سر مویی ، تهران / و خویش دیپلمه ی ریاضی و نا راضی / نه گواهی نامه ای ، نه اسبی نه یابویی ! ، هیچ کجای ایران / هالوژن عظیم امید که اکنون
در من می زند سو سو / نه آن قدرم ابله نه آن قدر دروغ گو ، که به گویم : سوار خسته ی سر نوشت این چنین پر رو ! / نه نسلم آرمانی دارد اصلا که از
دست رود / نه پولی که به گریزم نه کو-نی که هم کشم یا خود را کُشم / پس هیچ لولیتایی مرا در خویش نه خواهد پذیرفت / حتی در ریسای کلبینش ! /
به گذارم و به گذرم / غم گنانه و شاد / ما تحت گشاد و دل آزرده !