به عِشق کوش ،
که تا در دِل تو رَه نَکُنَد ،
نه ماجَرایِ وجودی ،
نه وَحشتِ عَدَمی
شَکار شُد دلِ رَعدی ،
به یِک نِگاه و حَذَر
ز شیرگیریِ چشمانِ ،
آهویِ حَرَمی ...
به عِشق کوش ،
که تا در دِل تو رَه نَکُنَد ،
نه ماجَرایِ وجودی ،
نه وَحشتِ عَدَمی
شَکار شُد دلِ رَعدی ،
به یِک نِگاه و حَذَر
ز شیرگیریِ چشمانِ ،
آهویِ حَرَمی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
آتَش عِشق است کاندَر نِی فِتاد ،
جوشِش عِشق است کاندر نِی فِتاد
نِی حَدیث راهِ پُر خون می کُند ،
قِصه هایِ عشقِ مَجنون می کُند
نِی حَریف هر که از یاری بُرید ،
پَرده هایش پَرده های ما دَرید
هَر که را جامه زِ عِشقی چاک شُد ،
او زِ حِرص و عِیب کُلی پاک شُد
شاد باش ای عِشقِ خوش سودایِ ما ،
ای طَبیبِ جُمله عِلت های ما
جِسمِ خاک از عِشق بَر اَفلاک شُد ،
کوه دَر رَقص آمد و چالاک شٌد
چون نَباشَد عشق را پَروای او ،
او چو مُرغی ماند بی پروا او
عشق زِنده در روان و بَصَر ،
هر دَمی باشَد زِ غُنچه تازه تر
دَر نگنجد عشق در گفت و شنید ،
عشق دریایی ست قَعرَش ناپَدید
مَحرَم این هوش جُز بیهوش نیست ،
مَر زَبان با مُشتَری جُز گوش نیست ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
ایِ یوسُف خوشِ نامِ ما ،
خوش می رَوی بَر بامِ ما ،
ای دَر شِکسته جامِ ما ،
ای دَر بُریده دامِ ما
ای نورِ ما ،
ای سورِ ما ،
ای دولتِ مَنصورِ ما ،
جوشی بِنه بَر سورِ ما ،
تا مِی شَود انگورِ ما
ای دِلبر و مَقصود ما ،
ای قِبله و مَعبود ما ،
آتَش زَدی دَر عودِ ما ،
نَظاره کُن دَر دودِ ما
ای یارِ ما ، عَیارِ ما ،
دامِ دلِ خَمارِ ما ،
پا وامَکِش از کارِ ما ،
بِستان گِرو دَستارِ ما
دَر گِل بِمانده پای دل
جان می دَهَم چِه جایَ دل ،
وَز آتَش سودایِ دل ،
ای وایِ دل ای وایِ دل ای وایِ ما ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
ساقی بِده آن شَرابِ گُلرَنگ ،
مُطرِب بِزَن آن نَوای بَر چَنگ
کَز زُهد ندیده ام فُتوحی ،
تا کِی زَنم آبگینه بَر سَنگ
خون شُد دلِ من نَدیده کامی ،
الا که بِرَفت نام با نَنگ
عِشق آمد و عَقل همچو بادی ،
رَفت از بَرِ من هِزار فَرسَنگ
ای زاهدِ خِرقه پوش تا کِی ،
با عاشقِ خَسته دِل کُنی جَنگ
گِردِ دو جَهان بِگَشته عاشق ،
زاهِد بِنِگَر نِشَسته دِلتنگ
سعدی همه روزِ عشق می باز ،
تا دَر دو جهان شَوی به یِک رَنگ ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
در نَمازَم خَمِ ابروی تو با یاد آمد ،
حالَتی رَفت که مِحراب به فریاد آمد
از مَن اکنون طَمَع صَبر و دِل و هوش مَدار ،
کان تَحَمُل که تو دیدی هَمه بَر باد آمَد
زیرِ بارنَد دِرَختان که تَعَلُق دارند ،
ای خوشا سَرو که از بارِ غَم آزاد آمد ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
دِل و دین و عَقل و هوشَم ،
هَمه را بَر آب دادی
زِ کُدام باده ساقی ،
بِه منِ خراب دادی
دلِ عالَمی زِ جا شُد ،
چو نِقاب بَرگُشودی
دو جهان بِهَم بَرآمَد ،
چو به زُلف تاب دادی
هَمه کَس نَصیب خود را ،
بَرَد از زَکاتِ حُسنَت
به مَن فَقیرِ و مِسکین ،
غمِ بی حِساب دادی
زِ لَبِ شِکر فُروشَت ،
دلِ فیض خواست کامی
نه اجابَتَم نُمودی ،
نه مَرا جواب دادی ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
چینِ زُلفِ مِشکین را بَر رُخ نِگارَم بین ،
حلقه های او بِشمار ،
عُقدِه هایِ کارَم بین
از دَمیدن خَطَش ،
اشکِ مَن به دامَن ریخت ،
هاله بَر مَهش بِنگر ،
لاله در کِنارَم بین
نقدِ هر دو عالم را ،
باختم به یک دیدن ،
طَرزِ بازیَم بِنگَر ،
شیوه ی قُمارَم بین
می کِشَد به مِیدانَم ،
صَف کِشیده مُژگانَم ،
گَر زِ جَنک برکَشتم ،
مردِ صَدهِزارم بین ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
من از مجاورتِ یک درخت می آیم
که روی پوستِ آن
دست های ساده ی غربت
اثر گذاشته بود :
به یادگار نوشتم
خطی ز دلتنگی.
در حال حاضر 230 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 230 مهمان ها)