ما هر دو ،
در این صبح طَربناک بهاری ،
از خَلوت و خاموشی شب ،
پا به قراریم
ما هر دو ،
در آغوش پُر از مهرِ طَبیعت ،
با دیده ی جان ،
محو تماشای بهاریم ...
ما هر دو ،
در این صبح طَربناک بهاری ،
از خَلوت و خاموشی شب ،
پا به قراریم
ما هر دو ،
در آغوش پُر از مهرِ طَبیعت ،
با دیده ی جان ،
محو تماشای بهاریم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
ما ، آتش افتاده به نیزارِ مَلالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بُگذار که ،
سَرمست و غَزل خوان ،
من و خورشید ،
بالی بِگشاییم ،
به سوی تو بیاییم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
بی همگان به سر شود ،
بی تو به سر نمی شود
داغِ تو دارد این دلم ،
جای دِگَر نمی شود
دیده ی عقل مَستِ تو ،
چرخه ی چرخ پَستِ تو ،
گوشِ طَرب به دَستِ تو ،
بی تو به سر نمی شود
گاه سویِ وَفا رَوی ،
گاه سویِ جَفا رَوی ،
آنِ مَنی کجا رَوی ،
بی تو به سَر نمی شود
جان زِ تو جوش می کند ،
دل ز تو نوش می کند ،
عقل خُروش می کند ،
بی تو به سر نمی شود
دل بِنَهند بَرکنی ،
توبه کنند بِشکنی ،
این همه خود تو می کنی ،
بی تو به سر نمی شود
خَمرِ من و خُمارِ من ،
باغِ من و بَهار من ،
خوابِ من و قَرارِ من ،
بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر به سر شُدی ،
زیرِ جهان زِبَر شدی ،
باغِ اِرَم سَقَر شدی ،
بی تو به سر نمی شود
گاه سویِ وَفا روی ،
گاه سوی جَفا روی ،
آنِ مَنی کُجا روی ،
بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زِندگی خوشم ،
بی تو نه مُردِگی خوشم ،
سَر زِ غَم تو چون کَشَم ،
بی تو به سر نمی شود ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
مکن سرگشته آن دل را ،
که دستِ آموز غم کردی
به زیرِ پایِ هِجرانَش ،
لَگَدکوبِ سِتَم کردی
قَلم بر بی دِلان گُفتی ،
نخواهم راند و هَم راندی
جَفا بر عاشقان گُفتی ،
نَخواهم کَرد و هَم کردی
بَدم کردی و خُرسندم ،
عفاک الله نِکو گفتی
سَگم خواندی و خوشنودم ،
جَزاکَ الله کَرَم کَردی
عِنایَت با من اولاتَر ،
که تا دیدم جفا دیدم
گل افشان بر سرِ من کُن ،
که خارَم در قَدم کَردی
غنیمت دان اگر روزی ،
به شادی دَررَسی ای دل
پَس از چندین تحمل ها ،
که زیرِ بارِ غم کردی
شبِ غم های سعدی را ،
مگر هِنگام روز آمد ،
که تاریک و ضَعیفَش ،
چون چراغِ صُبحدَم کردی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
ای دَر میانِ جانَم و جان از تو بی خبر ،
از تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر
چون پِی بَرد به تو دل و جانَم که جاوِدان ،
در جان و در دلی ،
دل و جان از تو بی خبر
نَقشِ تو در خیال و خیال از تو بی نَصیب ،
نامِ تو بَر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نِشان است خَلق را ،
وآنگَه هَمه به نام و نشان از تو بی خبر
شَرح و بَیانِ تو چه کُنم زآنکِه تا اَبد ،
شرح از تو عاجِز است و بَیان از تو بی خبر
جویَنده گان گوهَر دریای کُنه تو ،
دَر وادیِ یَقین و گُمان از تو بی خبر
عطار اگر چه نَعره ی عِشق تو می زند ،
هستند جُمله نعره زنان از تو بی خبر ؛
عَزِم آن دارم که اِمشب مَستِ مَست ،
پای کوبان کوزه ی دُردی به دست ،
سَر به بازار قَلَندَر بَرنَهَم ،
پَس به یک ساعت بِبازم ،
هر چه هست
تا کِی از تَزویر باشم رَهنُمای ،
تا کی از پِندار باشم خودپَرَست
پَرده ی پِندار می باید دَرید ،
توبه ی تَزویر می باید شِکَست
وقتِ آن آمد که دَستی بَر زَنَم ،
چَند خواهم بود آخر پای بَست
ساقیا دَر دِه شَرابی دِلگُشای ،
هین که دل بَرخاست مِی دَر سَر نِشَست ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
باز شوقِ یوسفم دامَن گِرفت ،
پیرِ ما را بوی پیراهَن گرفت
ای دَریغا نازُک آرایِ تَنش ،
بویِ خون می آید از پیراهَنش
ای برادرها خبر چون می برید ،
این سفر آن گُرگ یوسف را درید
یوسف من پس چه شد پیراهنت ،
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
بر زمین سرد خون گرم تو ،
ریخت آن گُرگ و نبودَش شَرمِ تو
تا نَپِنداری زِ یادَت غافِلم ،
گریه می جوشَد شب و روز از دلم
داغِ ماتم هاست بر جانَم بسی ،
در دلم پیوسته می گِرید کسی
اي دَريغا، پاره ی دل، جُفتِ جان ،
بي جوانی، مانده جاويدان جهان
در بهارِ عُمر اي سَرو جوان ،
ريختي چون بَرگريز ارغَوان
ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام ،
در غَمَت خون می چِکَد از ناله ام
آن شقایق ، رُسته در دامانِ دَشت ،
گوش کن تا با تو گوید سرگُذَشت
نَغمه ی ناخوانده را دادم به رود ،
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمه ای در کوه می جوشد ، منم ،
کُز درونِ سنگ بیرون می زنم
از نگاهِ آب تابیدم به گُل ،
وَز رُخ خود رَنگ بَخشیدم به گل
پَر زَدم از گل به خونآب شفق ،
ناله گَشتم در گلوی مُرغِ حق
پُر شُدم از خونِ بُلبل لَب به لب ،
رفتم از جامِ شَفق در کامِ شب
آذرخش از سینه ی من روشن است ،
تُندر توفَنده فریادِ من است
هر کجا مُشتی گِره شد ، مشتَ من ،
زخمی هر تازیانه ، پشتِ من
هر کجا فریاد آزادی ، منم ،
من در این فریاد ها ، ذُم می زَنم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
انقدر سیگار نکشید انجمن پر از دود شد
در حال حاضر 45 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 45 مهمان ها)