امروز روز بدی بود برامتو خواب داشتم گریه میکردم چون صادق رمیده رو رو ک.ون خشایار
خشایار داشت خودشو به در و دیوار میزد زجه میزد ....دلم به خالش سوخت گریه م گرفت
خیلی دیگه دماش زده بود بالا صادق
منم نامردی نکردماز پشت برداشتم یه چوب بزرگ چرب کردم کردم تو کیون صادق به خاطر اینکه ازش انتقام بگیرم
![]()
در حال حاضر 44 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 44 مهمان ها)