امروز روز بدی بود برام تو خواب داشتم گریه میکردم چون صادق رمیده رو رو ک.ون خشایار
خشایار داشت خودشو به در و دیوار میزد زجه میزد ....دلم به خالش سوخت گریه م گرفت
خیلی دیگه دماش زده بود بالا صادق
منم نامردی نکردم از پشت برداشتم یه چوب بزرگ چرب کردم کردم تو کیون صادق به خاطر اینکه ازش انتقام بگیرم
در حال حاضر 124 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 124 مهمان ها)