هرروز بیشتر به این واقعیت پی می برم که...
زندگی را نمی توان تحمل کرد...
مگر دیوانگی چاشنی آن باشد...
هرروز بیشتر به این واقعیت پی می برم که...
زندگی را نمی توان تحمل کرد...
مگر دیوانگی چاشنی آن باشد...
طاقت م نمیگیره کلافه م میشینم رو صندلی خسته م دراز میکشم که بخوابم خوابم نمیبره
لعنت به این حال بی حالی لعنت به این فکر و بدبختی ..
هر وقت که میرم جلو آینه موهام یه تار بیشتر سفید شده
الان چند تا مو سفید دارم
رفیقه من سنگه صبوره غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیایه رو به زوالی دارم
مجنونمو دل زده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیره تو ای جوونی
پیر شدم پیره تو ای جوونی
یه نفر مرد پیر
گوشه گیر و فقیر
با موهای سپید
تو دلش مرده امید
مثل یک دیوونه
زیر لب می خونه
پای پر پینه ام
دستهای خونی ام
دم به دم هی می گم
این جا من زندونی ام
مثال اسیرا
میون زنجیرا
بسه بسته ها رها کنید
خوب و از بدی سوا کنید
بر فقیران این ستم ها
تا به کی
غنچه ها پر پر شدن
بی تن و بی سر شدن
لاله های قشنگ
تو سیاهی شب
مردن از بی کسی
تشنه و خم شدن
نشکنین بال این قاصدک های ما
نشکنین بال این بی گناهان را اینجا
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در حال حاضر 157 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 157 مهمان ها)