گفتم به دام اسیرم ، گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو ؟ گفت آشیانه با من
گفتم که بی بهارم ؛ شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن ؛ شور ترانه با من
گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا ، راه بهانه با من
گفتم به فصل پیری ، در من گلی نروید
گفتا که من جوانم ؛ فکر جوانه با من
گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خود باش ، تدبیر خانه با من
گفتم به جرم شادی ، جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش ، جور زمانه با من
گفتم ز مهربانان ، روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ...
مهدی سهیلی ...