تو غبار ائینه موردم
کوله بار غم روی دوشم گم شده توی شهر نشونم
توی شهری که پناه داده به من
شاه پرکای بی غزل مرثیه گوی عاشقان
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایست
چهره ام سرخورده از خویش است
من مغرور دشمن شاد
نمیترسم من از بخشش که اینک سر که اینک جان
لباس کهنه تن را بسوزانو حیاطم ده
نقاب از چهره ام بردار به ائینه نشانم ده
سکوتم بدتر از مرگ است بمیرانم زبانم ده
در حال حاضر 215 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 215 مهمان ها)