وقتی که آهنگهای داریوش گوش میکنم آروم میگیرم ... منو میبره به بن بست آخر خط
وقتی که آهنگهای داریوش گوش میکنم آروم میگیرم ... منو میبره به بن بست آخر خط
دوستان عزیز کسی میدونه البومش چیه فریدون فروخزاد - راه گشا میخوام
هرجا میرم همه میگن یه غریبه اومده
نمی بینم هم صدایی اینم از بخت بده
هیچ وفت تو هیچ ساعت از زندیگم انقدر نسبت به زندگی بی تفاوت نبودم
زندگی میگوید ...
*
زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
من بگویم، یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟»
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش.
«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را
می نگارد، یا می انگارد،
بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش..
- « هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد..
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد، نهایت نیست..
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت
هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد.
ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید
« یک فریب ساده کوچک »
من که باور کرده ام، باید همین باشد..
هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری.
راست می گویی، بگو آنها که می گفتی.
باز آگاهم کن از آنها که آگاهی
از فریب، از زندگی، از عشق
هر چه می خواهی بگو، از هر چه می خواهی..
گفت: چه بگویم، چی بگویم، آه!
به چراغ روز و محراب شب و موی بتم طاووس
من زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن؛
وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!
دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی، پری را می برد با خویش،
از کجا؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش، خواه شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.
آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!…
اخوان
لعنتی نمیدونم چرا هیچ چیز دیگه بهم حال نمیده
دلم میخواد داد بزنم فریادی از اعماق وجود برای این زندگی سگی
آلبوم در گلستانه استاد ناظری رو گوش بده.
دشت هایی چه فراخ
کوه هايی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی مي آمد
من در اين آبادی، پی چيزی می گشتم
پی خوابی شايد
پی نوری، ريگی، لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نيست
مهربانی هست، سيب هست، ايمان هست
آری
تا شقايق هست، زندگی بايد کرد
در دل من چيزی است، مثل يک بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوايی است، که مرا می خواند...
در حال حاضر 257 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 257 مهمان ها)