03 Adame Pooch
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رَختِ خویش بنهاد، برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون، رفتنش از یاد برفت ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
07 - Morning Cup
...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
زندگی یک جهنم است
اگه دائم به نداشته هایت فکر کنی
گرسنه ایم ولـــی داس هـــای ِخونی با
سکوت مزرعـــه هـــا جـــور در نمـــی آید
گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم
به خـــــواب رفته و با زور در نمـــی آید
ولی پیامبری نیست ، بخت مُرده ی ما
بدون ِمعــجــــزه از گــــــور در نمــــی آید
هـــــزار مُشت به پا خاسته ست در تاریخ
ولــــی برای شکستن ، فشار مــــی خواهیم
تمام شهــــر پر از مغــزهـــای معترض است
برای این همه سر ، چوب ِدار میخواهیم
نه خاک ِمطـمـئنــــی که بایستیم به پاش
نه ساک پر شده ... راه ِفرار میخواهیم
که سوزنی که لبان تو را به هم می دوخت
سرش از آن ور ِدیوار چین در آمـــده است
کـــه پُشت ِپای ِکســـی کـــه به راه افــتـادیم
قدم قدم فقط از خاک ، مین در آمده است
بفهـــــم ... زندگــــی ات حاصـــل تجــاوز بود
دمــار ِ ِمـــادر ِ ِاین ســــرزمین در آمـــده است
بغـــل بگــــیر تن ِگــــرم و خـیــس ِمــــادر را
اگرچه بوی کپک مانده لای ِپستان هاش
بغل بگیرش و گم شو که چشمهای کسی
مــدام خیره شده در کشاکش ِران هــــاش
فــــرار کـــن همــــه ی سال هـــــای عمـــرت را
فــــرار ... تا ته ِبن بستی ِخـیابان هــــاش ...
دکتر فاطمه اختصاری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست،
وَزْ صحبتِ خلق، بیوفائی ماندهاست؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!
در حال حاضر 174 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 174 مهمان ها)