پرواز را به خاطر پروانه ها بدوز،
تکثیر کن صدای مرا از دهان درد،
باید شبیه چلچله در غیبت فروغ،
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
دستور میدهم ملوان ها سفر کنند،
تا اولین جزیره روییده در سکوت،
آنجا که شعرهای مرا کِشت میکنند،
زاییده میشود پسری زیر هر بلوط...
در آسمان خراش شکافی اجاره کن،
تا منهدم شود بدن آهنینِ سد،
کاری بکن که ملت در حال انحطاط،
سیمان، خطای دید برایش نیاورد...
افسار شعر سمت سرودن نمیرود،
تا واژه ها معاشقه ای معنوی کنند،
از باد انتظار حمایت نمی وزد،
فوتی بکن که فرفره ها کج روی کنند...
ته چینِ مرگ با تلفاتش درون دیگ،
آتش گرفته جمجمه ام در شب تموز،
چنگال ها غذای مرا زخم کرده اند،
سالاد فصل نسل کشی میکند هنوز...
اصرار میکنم سِمَتم را عوض کنند،
تقسیم دردهات چرا عادلانه نیست؟
نوروز مرده بود و تصنیف رنگ سال،
شاید که پرتقالی مایل به قهوه ایست...
بر دست حاکمان جنایت حنا ببند،
زن ها که از درخت جهان چیده میشوند،
من قبر میشوم و ببین در نبودنم،
انجیرها چه زود چروکیده میشوند...
هرجای شهر مینگرم دستِ گُفتمان،
شمشیر های تیزِ سلاطینِ نان بُریست،
یونس کباب کوسه سفارش نداده بود،
کبریت اختراعِ زبان های پیزوری ست...
انگار قرن هاست غلط دارد این کتاب،
تفسیر کن حماقت مارا به آنچه هست،
دیگر برای خود بشرِ کاملی شده،
مخلوقِ ناقصی که ریاضت کشیده است...
من قول داده ام به نگاهت عمل کنم،
فردا به باغ مردم خشکیده جان بده،
زندان نباف از کلماتی که ناقص اند،
فانوس را به ناشنوایان نشان بده،
دریا به قلب های شما رخنه میکند،
امواج را به دست زبان رشته رشته ام،
ایمان بیاوریم به اعجاز واژه ها،
من کفرنامه های سعادت نوشته ام ...
رئوف دلفی ...