یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
غزل غزل ترانه تو، ترانهی بهار تو
چمن چمن بهار تو، بهارِ ماندگار تو
مسافرِ رهاییام، بشیر روشناییام،
همان که داشت عمرها، مرا در انتظار تو
نگاه بیقرار را به هر غبار بسته، من
سوار تاخته برون از آخرین غبار، تو
نشستهای و بستهای به خاک این زمین، مرا
بهانههای ماندنم تویی در این دیار، تو!
دریچهای به جانبِ گل و ستاره و نسیم
گشوده از فضای این سیاه روزگار، تو
به دستهای کوچکت، سپرده سرنوشت من
بچرخ تا بچرخم ای مدیرْ تو، مدارْ تو ...
زادروز پرورگار غزل *حسین منزوی* ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 188 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 188 مهمان ها)