راوی خاطره های زخمی ام ،
پرِ نوستالژی روزای کبود ...
راوی خاطره های زخمی ام ،
پرِ نوستالژی روزای کبود ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
می گم میلاد : الان درب مغازه ای !؟
بلی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
خوبه . . . با مشتری ها چِت . . .
خاطره ی شبِ جمعه ای بر من گذشت ...
ساعت نزدیک ده شب بود که یک دوست ناباب به من زنگ زد و گفت : پُر تشریف داری ؟ در جواب این سوال گفتم : خیر ، به من گفت که پنج دقیقه دیگه آماد باش میام سراغت ...
به سراغ من آمد آن دوست ، یک دست پیپر و یک دست یه پگ گل و من هم مرگی چنین میان دستانش رو خواستار شدم . رفتیم دوتایی به سمت خلوت گاه شخصی خویش ...
به او دروغ گفته بودم که پر نیستم ، 6 گرم حشیش داشتم و در مکان رو کردم ، گل و حشیش رو با هم کوکتل کردم و در پیپر پیچیدم ، کشیدم ، کشید و تمام شد ...
تمام خدایان قدیم و جدید جلوم رژه می رفتن ، سه ساعت در شهر خیابان هارا متر می کردیم و در سرمایی عجیب بدون وسایل و لباس های گرمایشی درون ماشین خوابیدیم ...
بهترین خوابی بود که در این بیست و خورده ای سال از فرورفتنم تو منجلاب زندگی داشتم
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
شنیدم توی 2 ماه اخیر بد جوری همه چی شیری تر شده . . .
البته ما هر چی هم کار کنیم واسه عمام زمان تشریف داره ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 205 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 205 مهمان ها)