... داری منو مسخره میکنی هادی...؟!!
... داری منو مسخره میکنی هادی...؟!!
جدأ خسته شدم از زندگی هادی...
نبودنت سخت است...!
مثل تكليف رياضى براي انساني ها
و حفظ مكالمه عربي براي تجربي ها
بيا
حالمان را زنگ هنر كن...
ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابیدنشان
عقاب ها سقوطشان
و انسان ها درونشان
خودت را براے نگہ داشتن
هیچ فردے در
زندگیت عوض نڪن
تو خودت باش آن ڪه
دلش بہ ماندن باشد مے ماند
برای یه کاری میثم باید به خودم مدال افتخار بدم...
وقتی پیش مردم هستم چنان خودمو تغییر میدم و تبدیل میشم که همه فکر میکنن خوشبخترین انسان روی زمین هستم...
همه منو به خوشرویی میشناسن چه دوست چه دشمن ولی تو دلم گاهی چنان غوغا و آشفته حالیس که نگو...
میلاد پیام آور توحید
صلح و مهربانی
سمبل صبر و شکیبایی
حضرت عیسی مسیح (ع)
بر تمامی موحدین جهان
بخصوص هموطنان مسیحی
تهنیت باد
هوا حسابی سرد بودُ مچاله شده بودم تو خودم...!
یه نگاه بهش انداختم دیدم لپاش گُل انداخته و داره میلرزه...
کاپشنمو دروردمُ انداختم رو شونه هاش گفتم نچای جوجه، وقتی میگم لباس گرم بپوش لابد یه چیزی میدونم که میگم..!
اینو که گفتم قشنگ از نگاهش مشخص شد که چقدر عصبانی شده...
با حرص گفت: آخی!نیست که اصلا خودت سردت نشده ننه سرما.. از همون اول که اومدیم بیرون هی لرزیدی، فهمیدما ولی به روت نیوردم...
با جدیت نگاش کردم گفتم: معلومه چقد به روم نیوردی، کلا عادتته غرورِ مردونه ی منو جریحه دار کنی...
خندید و گفت: از کی تا حالا تو غرورِ مردونهت جریحه دار میشه؟!
مگه نگفتی غرورتُ واسه آدمایی مثلِ من کنار نمیذاری؟! حالا چیشده که سرِ یه حرفِ ساده میگی جریحه دار میشه؟!
یه لحظه یادِ گذشته و حرفایی که بهش زدم افتادم...!
ساکت شدم و تو جوابش هیچی نگفتم...
که نگام کردُ گفت: الو؟! غرورِ مردونه؟! جوابمو بده دیگه...
تو که اصلا ذره ای واسم ارزش قائل نبودی...
من بودم که هی دست و پا میزدم تا به چشمت بیام...!
حالا چیشده که به خاطرم کاپشنتو تو این هوا درمیاری؟!
اینا رو میگفت و انگاری لیترلیتر آبِ یخ بود که میریختن روم..
با این وجود خودمو کنترل کردمُ با خنده گفتم:
اون گذشته بود، الان فرق داره.!
گفت: چه فرقی؟!
ابرومو انداختم بالا و یه بادم تو غبغبم: آخه آهسته و پیوسته، مهرت به دل نشسته...
خندید و گفت: که اینطور، پس مهرم به دلِ آقا نشسته... حالا چرا زودتر ننشست؟!
دستشو گرفتم و تو چشاش زل زدمُ گفتم: حالا جونم به جونت بسته...
ابروهاشو کشید تو هم و گفت: چرا کلمه ی آخرشو نگفتی مثلا؟!
کلا دوست داری اذیتم کنی تو...
بدونِ توجه به حرفش آروم گونه هاشو بوسیدم و گفتم: عزیزم، عزیزم، عزیزم، عزیزم
خندید و گفت: نه به اون که اصلا نمیگی نه به این که نوارت گیر کرده...
پاشو بریم تا سرما نخوردیم...
اصن انگار تو دلم قند آب میشد وقتی خنده هاشو میدیدم...
دستاشو گرفتم و گفتم: خب نوارُ هم عوض میکنم واااست..!
خوشحال و خرسند تا خونه واسش خوندم و خوندم و خوندم اونم کیف کرد و کیف کرد و کیف کرد...!
در حال حاضر 137 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 137 مهمان ها)