روزها قاتلمن ...
روزها قاتلمن ...
میخواستم به سربازها بگویم
نامه های معشوقه هایشان را اگر بلند بلند بخوانند...
جنگ تمام میشود!!!
بهتر از اینه که ممد حسین طومار بذاره اینجا
تو تو این اتاقی یا این اتاق تو ذهن من
من اشتباه کردم ولی کسی نکرده این اشتباهو مثل من
روزا سکوت کردم که بشنوم صدای شهرو
شبا سکوت کرد شهر که بشنوه صدای من رو
یه صدای زنده تر
حالا این منم
چیزی که هستم
جدا از من نیست نوشتن و خوندنم
اتفاقاً
یادم نمیاد که شب بود یا که صبح بود
دلم پر بود
یادم نیست حالم چطور بود
پای چشم سیاه به رنگ نصفه شب
تو دلم آفتاب سر ظهر بود
سرم پایین بود
با این بود خطرم
خودکارم هم بازیم بود
صدای یه آدمیو می شنیدم ولی برگشتم و دیدم کسی پشتم نیست
لعنتی کسی نیست
تو تو توهمی
هر چند که توهم هم خیلی چیز بدی نیست
باز صدام کرد
من یه کم جا خوردم
مغزم دستور داد به پلکم
پس چشام وا شد
بعد برگشتم رو به خیابون
پاهام سرّ و شل شد
ترس تو چشام بود
جرات تو دستم
که یکی یه هو گفت: تو، هی
تویی که زمین و زمونو همش فحش میدی
با این موزیک عجیب و غریبت خوش می شی
بعد تازه میگی این ویژگیته عیب نیست
عمرت و جوونیتو پاش دادی حیف نی
گفتم تو کی هستی
با من چیکار داری
گفت عجله نکن از هم سوال زیاد داریم
تو از اونایی که فکر می کنن کوه کندن
من گفتم کجاشو دیدی تازه شروع کردم
گفت خیلیا مثل تو شروع کردن باختن
گفتم هدف داشتم اونا آرزو کردن
گفتم تو چی هستی که با این کلماتت با ریتم تند قلبم با مخم می رقصی
گفت من توی پشت تصویرتم
گفتم دروغه از دید من تو وجود نداری
من توی تنهاییم به تو معنی میدم
گفت من یه صدام فقط که جای التماس بهت اعتراض کردم
گفت دروغ تویی نه من، نه
منم لبخند زدم یه نگاش کردم
سریع دویدم و برگشتم تو اتاقم
دلخوش بودم تو حبابم
گفتم احتمالاً ناراحت شد و ترکم کرد
ولی اشتباه کردم
اومد نشست جلومو یه نگاه کج کرد
صداشو صاف کرد و ابروهاشو خم
گفتم فکر کردم رفتی و رفتم
گفت با این فکرت باید به شعورت شک کرد
گفتم من پیش می رم واسم راه پس نیست
گفت این همه بلا اومده سر زندگیت بس نی
یه چند دقیقه بهم گوش بده
حرفام واست بد نی
تو ته تهش یه سرگرمی ای واسه این ملت با فکر سنتی
تو کشورت که یه مجرم غرب زده بودی
اینور آبم یه کله سیاهه غربتی
تو اشتباه کردی
گفتم اصلاً حق با شماست
ممکنه بگی دیوونه م
اما
ببین من نمی دونم
تو تو این اتاقی یا این اتاق تو ذهن من
من اشتباه کردم ولی کسی نکرده این اشتباهو مثل من
روزا سکوت کردم که بشنوم صدای شهرو
شبا سکوت کرد شهر که بشنوه صدای من رو
یه صدای زنده تر
حالا این منم
چیزی که هستم
جدا از من نیست نوشتن و خوندنم
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش...
هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
اين تلاش ها،اين رفت و آمدها،
اين نظم و بی نظمی،و همه ی اين جهان و كائنات,
يك مسخره بازی احمقانه بيش نيست.
چرا آدمی به دنيا می آيد
و در اين جبر مثل سنگی پرتاب شده ميرود،
ميرود صفيركشان،ميرود تا جمجمهی
كسی را بتركاند،يا جام پنجره ای را فرو بريزد،
و بعد....؟!
به چه دردی ميخورد اين زندگی؟!
به راستی كه از تولد تا مرگ،
پرتاب سنگی از دست كودكی،
به جای نامعلوم است.
كه دلايل و عواقبش بر سنگ و زننده
و خورنده هيچ روشن نيست...
در حال حاضر 231 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 231 مهمان ها)