من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمیکند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد...من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...پرویز...حرفهای من نباید تو را ناراحت کند...امشب خیلی دیوانه هستم...مدت زیادی گریه کردم...نمیدانم چرا... فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم...کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم...بلکه از این راه به آرامش برسم...اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند..
فروغ فرخزاد
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
شیخ بهایی
سخت ترین شب زندگی همون شبی هست که تصمیم می گیری با خودت رو راست باشی... همه ی حرفایی که تو دلت مونده رو به خودت میگی و اشتباهاتت رو بلند تکرار می کنی... یادت میاد این زندگی اون چیزی نیست که می خواستی... پس تا صبح با خودت کلنجار میری ، خودت رو بغل می کنی و می فهمی چقدر از خودت دور شدی ... شبی که با آدمی که قبلا بودی خداحافظی می کنی و فراموش می کنی زندگی قبلی رو... یه زندگی جدید رو شروع می کنی و دوباره به دنیا میای...
سخت ترین تصمیم رو میگیری... تصمیم می گیری تغییر کنی... شبی که خیلی سخت می گذره ولی ارزشش رو داره چون خیلی زود صبح میشه... صبحی که با روزای دیگه فرق داره ...چون تو فرق کردی...
میخواستم به سربازها بگویم
نامه های معشوقه هایشان را اگر بلند بلند بخوانند...
جنگ تمام میشود!!!
شلم شدم
میخواستم به سربازها بگویم
نامه های معشوقه هایشان را اگر بلند بلند بخوانند...
جنگ تمام میشود!!!
هادی جان ساعت 1.5 جمعه ها خونه نیستم وگرنه برات ضبط میکردم
میخواستم به سربازها بگویم
نامه های معشوقه هایشان را اگر بلند بلند بخوانند...
جنگ تمام میشود!!!
در حال حاضر 170 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 170 مهمان ها)