من تو زندگیم حدِ وسط ندارم !
یا اونقدر بدبخت میشم که روز و شب هامو با هم قاطی میکنم؛یا یه جوریه که خوشبختی از سر و کولم بالا میره !
تا قبل از اینکه تو وارد زندگیم بشی نمیدونستم معنیِ خوشبختی چیه.راستش از آخرین باری که خوشبخت بودم سالها میگذشت.
نه اینکه دقیق یادم بیاد واسه چی این احساس رو داشتما.نه ...!
فقط یه تصویر گنگی توی ذهنم بود که انگار یه زمانی سال ها پیش یکمی خوشبخت بودم !اونقدر برام دور به نظر میومد که حتی گاهی اوقات حس میکردم هیچ وقت همچین چیزی واسم وجود نداشته.
ولی تو معنیِ واضحِ خوشبختی بودی واسم.
پا به پام ...
شونه به شونه م ...
اونقدر خوب که حس میکردم همش خوابه.
اما راستش من فراموش کرده بودم که همیشه، تو زندگی وقتی داری از خوشی میمیری یه سیاهیِ وحشتناکی بهت نزدیک میشه و تو انقدر تو خودت و روزات غرقی که متوجهش نمیشی !
وقتی متوجهش میشی که کاملا سیاهی بغلت کرده باشه و اونوقته که میفهمی تو چه برزخی گیر کردی.
اشتباهِ من این بود که فکر میکردم تو خودِ خودِ خوشبختی ای.
ولی تو فقط اومده بودی تا بفهمم معنی دقیق بدبختی چیه !
حالا گیج شدم ...
گیجِ این که اصلا توی دنیا چیزی به عنوان خوشبختی وجود داره یا همیشه باید یه چیزی باشه که گند بزنه بهش ؟!
حالا همش به صدای شجریان گوش میدم و باهاش زمزمه میکنم ...
" از گلوی من دستاتو بردار .... دستاتو بردار از گلوی من ! "
..
با تو نیستما !
با اون سیاهیِ وحشتناکی ام که داره خفه ام میکنه.
تو رو که خیلی وقته فراموش کردم !!
خدا رو شکر کن دیدی امضام تاثیر داشت
در حال حاضر 140 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 140 مهمان ها)