نسکافه می خواهید یا چایی؟
همان چایی
تو باز تنها به سراغ کافه می آیی
بیرون هجوم برف بر یک لشکر ماشین
داخل شب تب دار کافه… و تو تنهایی…
گم می شوی در گل گل قالی دل گلٌه
گم می شود ماتیک در لب های لالایی
پر می کشی تا اوج خیس کودکی ها باز
تا کوچ از تردید کوهستان رویایی
تا شیهه ی…
[بووووووووق…
از خیابان فحش می بارد]
یک باره می فهمی که در تهران… همین جایی!
اینجا که با هم جرم هایت «زنده می مانی»
اینجا که فهمیدی یکی از جمع ِ «آنها»یی
این جا که از دختر شدی یک هیچ، یک «هر شب»!
با «هر کسی»
(می پرسی از خود که: تو کالایی؟)
حالا که گیس تو شمیم ادکلن دارد!
حالا که از نان تن شهریت سر پایی
حالا که بوی سیب سر سنگین شده با تو
حالا که اسمت را خیابان کرده «هرجایی»
حالا که صبحت پارک های «مشتری دار» است
حالا که هر شب فکر مرد صبح فردایی
هر روز چندین بار یاد ایل می افتی؟
آن پر صمیمی ساده آن تصویر غوغایی
…
– شرمنده خانم. یازده این کافه تعطیل است
[تو مانده ای و خاطرات و سردی چایی] ..!