همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب ،
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی ...
همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب ،
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
پیش از این گر دگری در دل من می گنجید ،
جز تو را نیست کنون در من گنجایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
جز تو اندر نظرم هیچکس می ناید ،
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی ،
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی ،
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
بیا که جان مرا بی تو نیست برگِ حیات ،
بیا ، بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم ،
بسوخت بر من مسکین دلِ تماشایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
ز چهره پرده برانداز ، تا سر اندازی ،
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دلی دارم ، چه دل محنت سرایی ،
که در وی خوشدلی را نیست جایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دلِ مسکین چرا غمگین نباشد ،
که در عالم نیابد دل ربایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 97 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 97 مهمان ها)