جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم ،
خونِ دلم چه ریزی چون دل دِگَر ندارم ...
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم ،
خونِ دلم چه ریزی چون دل دِگَر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در زاری و نزاری چون زیر سنگ زارم ،
زاری مرا تمام است چون زور و زَر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
گَر پرده های عالم در پیشِ چشم داری ،
گر چشم دارم آخر چشم از تو بَر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در پیشِ بارگاهَت از دور بازماندم ،
کَز بیم دور باشد روی گُذر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
روزی گَرَم بِخوانی از بَس که شاد گَردم ،
گَر رَه بُوَد بر آتش بیمِ خطر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
عالم پُر است از تو ، غایب منم زِ غِفلت ،
تو حاضری ولیکن من آن نَظر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
نه نه تو شمعِ جانی پروانه ی توام من ،
زان با تو پَر زَنم من کَز تو خبر ندارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
خَبرت خرابتر کرد جَراحت جُدایی ،
چو خیالِ آب روشن که به تِشنگان نَمایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
تو چه اَرمغانی آری که به دوستان فِرِستی ،
چه از این بِه ارمغانی که تو خویشتن نَمایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
بِشُدی و دل بِبُردی و به دست غم سَپُردی ،
شب و روز در خیالی و نَدانمت کجایی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 137 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 137 مهمان ها)