دلِ شِکسته ی ما را به آتش افکَندند ،
اگر چه خود به سوی روضه ی بَرین رفتند ...
دلِ شِکسته ی ما را به آتش افکَندند ،
اگر چه خود به سوی روضه ی بَرین رفتند ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
به اهل دَهر میامیز و گوشه ای بِنِشین ،
که هَمدمان وفاپیشه گُزین رفتند ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هنر مَجوی که بازار فَضل رایِج نیست ،
از آن جهت که بزرگان نُکته بین رفتند ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
طُفیل هستی عشقند آدمی و پَری ،
اِرادتی بِنَما تا سعادتی ببری
بِکوش خواجه و از عشق بی نَصیب مباش ،
که بنده را نَخرد کَس زِ عَیبِ بی هُنری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
تو خود چه لُعبتی ای شهسوارِ شیرین کار ،
که در برابر چَشمی و غایب از نَظری
هِزار جانِ گِرامی بسوختِ زیر ِ غیرت ،
که هر صَباح و مَسا شَمع مَجلسِ دِگَری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
به بوی زُلف و رُخَت می رَوند و می آیند ،
صَبا به غالیه سایی و گُل به جِلوه گَری
دعای گوشه نِشینان بَلا بِگرداند ،
چرا به گوشه ی چَشمی به ما نمی نِگری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هَمی نالَم چو بلبل در سَحرگاه ،
به بویِ آنکه که گُلزارَم تو باشی
چو گویَم وصفِ حُسنِ ماهرویی ،
غَرض زان زُلفِ رُخسارَم تو باشی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
اگر نامِ تو گویی وَر نگویم ،
مُرادِ جمله گُفتارم تو باشی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
مِی صَبوح و شَکَرخوابِ صُبحدَم تا چند ،
به عٌذر نیم شبی کوش و گریه ی سَحَری
بیا که وَضعِ جهان را چُنان که من دیدم ،
گَر امتحان بِکُنی ، مِی خوری و غَم نَخوری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
نَفس برآمد و کام از تو برنمی آید ،
فَغان که بَختِ من از خواب دَر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز ،
بلای زُلفِ سیاهَت به سَر نمی آید ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 170 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 170 مهمان ها)