ما هر دو ،
در این صبح طَربناک بهاری ،
از خَلوت و خاموشی شب ،
پا به قراریم
ما هر دو ،
در آغوش پُر از مهرِ طَبیعت ،
با دیده ی جان ،
محو تماشای بهاریم ...![]()
ما هر دو ،
در این صبح طَربناک بهاری ،
از خَلوت و خاموشی شب ،
پا به قراریم
ما هر دو ،
در آغوش پُر از مهرِ طَبیعت ،
با دیده ی جان ،
محو تماشای بهاریم ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
ما ، آتش افتاده به نیزارِ مَلالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بُگذار که ،
سَرمست و غَزل خوان ،
من و خورشید ،
بالی بِگشاییم ،
به سوی تو بیاییم ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
بی همگان به سر شود ،
بی تو به سر نمی شود
داغِ تو دارد این دلم ،
جای دِگَر نمی شود
دیده ی عقل مَستِ تو ،
چرخه ی چرخ پَستِ تو ،
گوشِ طَرب به دَستِ تو ،
بی تو به سر نمی شود
گاه سویِ وَفا رَوی ،
گاه سویِ جَفا رَوی ،
آنِ مَنی کجا رَوی ،
بی تو به سَر نمی شود
جان زِ تو جوش می کند ،
دل ز تو نوش می کند ،
عقل خُروش می کند ،
بی تو به سر نمی شود
دل بِنَهند بَرکنی ،
توبه کنند بِشکنی ،
این همه خود تو می کنی ،
بی تو به سر نمی شود
خَمرِ من و خُمارِ من ،
باغِ من و بَهار من ،
خوابِ من و قَرارِ من ،
بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر به سر شُدی ،
زیرِ جهان زِبَر شدی ،
باغِ اِرَم سَقَر شدی ،
بی تو به سر نمی شود
گاه سویِ وَفا روی ،
گاه سوی جَفا روی ،
آنِ مَنی کُجا روی ،
بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زِندگی خوشم ،
بی تو نه مُردِگی خوشم ،
سَر زِ غَم تو چون کَشَم ،
بی تو به سر نمی شود ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
مکن سرگشته آن دل را ،
که دستِ آموز غم کردی
به زیرِ پایِ هِجرانَش ،
لَگَدکوبِ سِتَم کردی
قَلم بر بی دِلان گُفتی ،
نخواهم راند و هَم راندی
جَفا بر عاشقان گُفتی ،
نَخواهم کَرد و هَم کردی
بَدم کردی و خُرسندم ،
عفاک الله نِکو گفتی
سَگم خواندی و خوشنودم ،
جَزاکَ الله کَرَم کَردی
عِنایَت با من اولاتَر ،
که تا دیدم جفا دیدم
گل افشان بر سرِ من کُن ،
که خارَم در قَدم کَردی
غنیمت دان اگر روزی ،
به شادی دَررَسی ای دل
پَس از چندین تحمل ها ،
که زیرِ بارِ غم کردی
شبِ غم های سعدی را ،
مگر هِنگام روز آمد ،
که تاریک و ضَعیفَش ،
چون چراغِ صُبحدَم کردی ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
ای دَر میانِ جانَم و جان از تو بی خبر ،
از تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر
چون پِی بَرد به تو دل و جانَم که جاوِدان ،
در جان و در دلی ،
دل و جان از تو بی خبر
نَقشِ تو در خیال و خیال از تو بی نَصیب ،
نامِ تو بَر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نِشان است خَلق را ،
وآنگَه هَمه به نام و نشان از تو بی خبر
شَرح و بَیانِ تو چه کُنم زآنکِه تا اَبد ،
شرح از تو عاجِز است و بَیان از تو بی خبر
جویَنده گان گوهَر دریای کُنه تو ،
دَر وادیِ یَقین و گُمان از تو بی خبر
عطار اگر چه نَعره ی عِشق تو می زند ،
هستند جُمله نعره زنان از تو بی خبر ؛
عَزِم آن دارم که اِمشب مَستِ مَست ،
پای کوبان کوزه ی دُردی به دست ،
سَر به بازار قَلَندَر بَرنَهَم ،
پَس به یک ساعت بِبازم ،
هر چه هست
تا کِی از تَزویر باشم رَهنُمای ،
تا کی از پِندار باشم خودپَرَست
پَرده ی پِندار می باید دَرید ،
توبه ی تَزویر می باید شِکَست
وقتِ آن آمد که دَستی بَر زَنَم ،
چَند خواهم بود آخر پای بَست
ساقیا دَر دِه شَرابی دِلگُشای ،
هین که دل بَرخاست مِی دَر سَر نِشَست ...![]()
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
باز شوقِ یوسفم دامَن گِرفت ،
پیرِ ما را بوی پیراهَن گرفت
ای دَریغا نازُک آرایِ تَنش ،
بویِ خون می آید از پیراهَنش
ای برادرها خبر چون می برید ،
این سفر آن گُرگ یوسف را درید
یوسف من پس چه شد پیراهنت ،
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
بر زمین سرد خون گرم تو ،
ریخت آن گُرگ و نبودَش شَرمِ تو
تا نَپِنداری زِ یادَت غافِلم ،
گریه می جوشَد شب و روز از دلم
داغِ ماتم هاست بر جانَم بسی ،
در دلم پیوسته می گِرید کسی
اي دَريغا، پاره ی دل، جُفتِ جان ،
بي جوانی، مانده جاويدان جهان
در بهارِ عُمر اي سَرو جوان ،
ريختي چون بَرگريز ارغَوان
ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام ،
در غَمَت خون می چِکَد از ناله ام
آن شقایق ، رُسته در دامانِ دَشت ،
گوش کن تا با تو گوید سرگُذَشت
نَغمه ی ناخوانده را دادم به رود ،
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمه ای در کوه می جوشد ، منم ،
کُز درونِ سنگ بیرون می زنم
از نگاهِ آب تابیدم به گُل ،
وَز رُخ خود رَنگ بَخشیدم به گل
پَر زَدم از گل به خونآب شفق ،
ناله گَشتم در گلوی مُرغِ حق
پُر شُدم از خونِ بُلبل لَب به لب ،
رفتم از جامِ شَفق در کامِ شب
آذرخش از سینه ی من روشن است ،
تُندر توفَنده فریادِ من است
هر کجا مُشتی گِره شد ، مشتَ من ،
زخمی هر تازیانه ، پشتِ من
هر کجا فریاد آزادی ، منم ،
من در این فریاد ها ، ذُم می زَنم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
![]()
انقدر سیگار نکشید انجمن پر از دود شد![]()
در حال حاضر 57 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 57 مهمان ها)