یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
عقل کجا پی بَرد ،
شیوه ی سودای عشق
باز نَیابی به عقل ،
سِرِ معمای عشق
عقل تو چون قطره ای ست ،
مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای ،
فهم ز دریا جدا
گر ز خود و هر دو کُ.ون ،
پاک تَبَرا شوی
راست بود آن زمان ،
از تو تَوَلای عشق
جان چو قدم درنَهاد ،
تا که همی چشم زد
از بُن و بِیخش بِکند ،
قُوت و غوغای عشق
دوش درآمد به جان ،
دَمدَمه ی عشق او
گفت اگر فانیی ،
هست تو را جای عشق
عشق چو کار دل است ،
دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نِگَر ،
مستِ تماشای عشق
چون اثر او نماند ،
محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت ،
جمله ی اجزای عشق
هست در این بادیه ،
جمله ی جان ها چو ابر
قطره ی باران او ،
درد و دریغایِ عشق ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
آتش عشق تو در جان ،
خوشتَر است
جان زِ عشقت آتش اَفشان ،
خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق ،
پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان می سوزَدَم
گَر همه زهر است ،
از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان ،
خوشتر است
می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوخَتن در عشق تو ،
زان خوشتراست
چون وِصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هِجران ،
خوشتر است
خُشک سالِ وصل تو بینم مدام
لاجَرم در دیده طوفان ،
خوشتر است
همچو شمعی در فِراغت هر شبی
تا سَحر عَطار ، گِریان ،
خوشتر است
در عشق تو ،
عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه ی جنون گشت
خود حال دلم چگونه گویم ،
کآن کارِ به جان رسیده چون گشت
بر خاک دَرَت به زاریَ زار ،
از بس که به خون بِگَشت ،
خون گَشت
درمان چه طلب کنم که عشقت ،
ما را سوی دَرد رَهنِمون گشت
خونِ دلِ ماست ، یا دلِ ماست ،
خونی که ز دیده ها بُرون گشت
تا قوَت عشق تو بدیدم ،
سرگشتی ام بسی فُزون گشت
تا دور شدم من از در تو ،
از ناله دلم چو ارغَنون گشت ...
ویرایش توسط Milik : 07-16-2019 در ساعت 01:21 AM
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسد آواز پنهانم
تمامِ تو سهمِ منه | به کم قانعم نکن
در حال حاضر 173 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 173 مهمان ها)