گَم شدن در عاشقی دین من است ،
نیستی در هستی آیین من است
حال من چون در نمیآید به گُفت ،
شرحِ حالَم اشکِ خونینِ من است
از دَرَش گَردی که آرَد بادِ صبح ،
سُرمه ی چَشمِ جهانبینِ من است
من چرا گِردِ جهان گَردم چو دوست ،
در میان جانِ شیرینِ من است
گَر بِسوزَم زآتَش عِشقت رَواست ،
کآتَش عشقِ تو تَسکینِ من است ...